تارنما و نشریهء پرچم
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


سردبیر: عظیم بابک-- ایمیل : info@pendar.eu
 
الرئيسيةالرئيسية  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورودورود  

 

 درنگی بر رمان " کوچهء ما "

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
نویسنده
Admin
avatar


تعداد پستها : 160
تاريخ التسجيل : 2009-02-20

درنگی بر رمان " کوچهء ما " Empty
20110117
پستدرنگی بر رمان " کوچهء ما "

درنگی بر رمان " کوچهء ما " : هروقت که گذرم به بلخ بامی ، زادگاه مولانای بزرگ می افتد ، یکی از نخستین فرایضم هم سرزدن به کتابفروشی " بیهقی" است که درست در قلب شهر و در مقابل روضهء مبارک حضرت علی کرم الله وجهه قرار دارد. همان مکان مقدسی که گفته می شود، اگر از سر صدق وخلوص نیت به آن جا بروی ودعا کنی ، هرحاجتی که داشته باشی برآورده می شود، حتا اگر کور باشی وخواهندهء دو چشم بینا : ازکرامات سخی جان کور بینا می شود./
آن روز که درکتابفروشی تنگ وتاریک بیهقی قدم گذاشتم ، چشمم به واژه ء " کوچه " افتاد، در روی جلد کتاب خاکپری که بالای آن کتاب خاک آلود دیگری گذاشته شده بود. نمی دانم به خاطر دلبسته گی شدیدم به این سرودهء زیبای فریدون مشیری : " بی تو مهتاب شبی باز ازآن کوچه گذشتم / همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم/ بود که قدم هایم سست شدند ووسوسه ء خرید آن کتاب بی قرارم ساخت یا کنجکاوی این ذهن پیر خرده گیر که ببیینم وبپرسم از کتابفروش که مگر شهر هِرت است که بالای کوچه ء مشیری این همه خاک ریخته اید و کسی درقصه اش نیست؟ ولی شگفتا ! همین که گرد وخاک ایام را ازچهرهء آن کتاب ستردم، ناگهان متوجه شدم که بار دیگر چه گنجی را دراین ویرانه پیدا کرده ام : " کوچهء ما " رمان قطوری از نویسنده ء فرهیخته آقای کاندید اکادمیسین داکترمحمداکرم عثمان که دراین چند سال اخیرفتوردر ادبیات داستانی کشور ما خبر ساز بوده و این تنابندهء خدا شوق داشتن وخواندنش را از مدت ها پیش در سر می پرورانیده است : رمانی تاریخی – اجتماعی در دو جلد . بها : 1200 افغانی معادل 26 دالر . آه ! پس قضیه از این قرار بود : آخر دراین سیه روزگاری که " غم نان " کشنده ترین غم هاست، می توان برای خریدن کتابی دست به جیب برد وچنین قیمت گزافی پرداخت؟ حتا اگر نام آفرینندهء " مرد ها ره قول است " و " وقتی که نی ها گل می کنند " بر پیشانی کتاب آذین بسته باشد ؟
" کوچهء ما " توسط شاعر ونویسندهء پرآوازه جناب محمد کاظم کاظمی هموکه غزل زیبای "بازگشت" را سروده بود: غروب درنفس گرم جاده خواهم رفت / .پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت / ویرایش شده و برای چاپ آن انجنیر محمد نادرعمرگردانندهء سایت وزین فردا، اهتمام ورزیده است.این کتاب که درشهرتهران ایران درسال 1388 خ به حلهء چاپ درآمده است درروی جلد خویش طرح زیبایی دارد که از ذوق پالودهء آقای محسن حیسنی خبرمی دهد. ناشر کتاب هم جناب محمد ابراهیم شریعتی افغانستانی هستند که دراین سال های پسین آثار برخی از داستان نویسان ما را با وسعت نظرو همت بلندی که دارند به دست چاپ ونشر سپرده اند. گفتنی است که جلد نخست دارای 670 رویه و جلد دوم دارای 677 صفحه می باشد یعنی قطور ترین کتاب داستانیی که تا کنون داشته ایم : 1347 صفحه.
دربارهء این داستان تاریخی اجتماعی مدت ها پیش – شاید درحدود هشت سال قبل – آوازه هایی در کون ومکان افتاد و شماری از فرهنگیان که قسمت هایی از نخستین بخش های این کتاب را در نشرات برون مرزی خوانده بودند،با شناختی که از توانایی قلم و غنامندی اندیشهء این خامه زن داشتند، به این عقیده بودند که با انتشار این رمان به زودی درجنبش ادبی آفرینش رمان درکشور ما، جان تازه یی دمیده خواهد شد و رمان افغانستان دست کم در سطح منطقه جای پایی برای خود باز خواهد کرد. اما ازعرصهء دو سال به این طرف بود که بازار نقد اندرباب این کتاب بالا گرفت. برخی ها آن را فاقد عناصری یافتند که وجود آن ها دررمان امروز الزامی است و تعدادی هم آن را یک کتاب قطور تاریخیی شمردند که وضعیت سیاسی واجتماعی سه - چهار دههء پسین را ارزیابی کرده و دادگری های نویسنده دربارهء برخی از شخصیت های سیاسی کشور با حب و بغض همراه بوده است. عده یی هم تقریظ نوشتند وکتاب را بی بدیل و ستودنی خواندند و جمعی هم رندانه سکوت کردند ، شاید به این سبب که " دنیا نیارزد آن که پریشان کنی دلی ".
اما ازآن جایی که گفته اند ، شنیده کی بود مانند دیده/ ووانگهی با شناختی که ازآن شخصیت فروتن وارجمند داشتم و ازگذشته های نسبتاً دوری به جناب شان حتا اززمانی که شاگرد لیسه حبیبیه کابل بودند، ارادت داشتم ، پیوسته این آرزو را دردل می پرورانیدم که به هرقیمتی که شود این کتاب را به دست خواهم آورد. زیرا من خود که بیشتر از یک هزار صفحه را سیاه کرده و کتابک هایی به نام رمان منتشر ساخته ام ، می دانم که جناب داکتر صاحب برای نوشتن این رمان شبان وروزان فراوانی را به سر رسانیده وزحمت بی پایانی را متقبل شده اند.
درمورد جایگاه ادبی کاندید اکادمیسین داکتر محمد اکرم عثمان تا همین اکنون که بیشتر از هفتاد بهار از زنده گی پربارش می گذرد، دوستداران وهواخواهانش که کم نیستند وکم مباد، فراوان نوشته اند، به ویژه به مناسبت تجلیل از هفتاد ساله گی وی دربرخی از سایت های معتبر ووزین برون مرزی. اما بیشترین ها ازجمله من آقای اکرم عثمان را به سبب صدای گرم ودلنشین وی در هنگام دکلمه نمودن اشعار نغز و یا به خوانش گرفتن داستانهای کوتاه دربرنامه های رادیوافغانستان وقت می شناسند ومی شناسم. اما چنان که می دانیم این گویندهء خوش صدا ، نه تنها -- همان طوری که برخی از منتقدین آثارش می نویسند -- شهرت ادبی اش را تنها مرهون صدای پرطنین و موسیقی سان اش است،بل به قول استاد واصف باختری راوی غمنامه ها و شادینامه های روزگارش نیز هست . آخرهمواست که قهرمانانی مانند "کاکه اکبر دست قوغ" در داستان وقتی که نی ها گل می کنند، " شیر " در داستان مرداره قول اس ، " نبی " دربیخ بته و"دریاب" در نقطهء نیرنگی و " لالا اصغر " را در گور مفت آفریده است. درآن دوران نثر پخته و پرداخت ژرف، طنز گونه وهنرمندانهء اکرم عثمان در تصویر چهره ها ، عادت ها، فضا ها ، صحنه ها وحادثه های داستانی چنان جذاب وشیرین و ستودنی بوده است که تا همین اکنون نیز اثر گذاری فراوان وماندگاری بر فرهنگیان ودوستداران ادبیات داستانی کشور گذاشته است. ازسوی دیگر اکرم عثمان پژوهشگر اندیشمندی نیز بوده است که با نوشتن آثار تحقیقیی چون " شیوهء تولید آسیایی " ، " نظریهء فرماسیونی تاریخ " ، " روابط دیپلماسی افغانستان وشوروی " ، " مقدمه یی بر چگونه گی نهضت های مشروطه خواهی " ، " آسیای میانه در چنبرهء بازی بزرگ " و ده ها سر مقاله ومقاله در " فردا " و معرفی کتاب جایگاه ویژه یی درعرصهء روشنگری وآرمان گرایی پیدا کرده است. به گفتهء یکی ازدوستانش وی روشنفکر فراخ اندیشی است که فراتراز سلسلهء تنگ و تاریک تعامل وتفکر چهل تکهء تباری – ایدیولوژیکی می اندیشد و انسانی است : حلیم، متین، فروتن ، برده بار و کوچک نواز و مهربان وبه قول استاد لطیف ناظمی : مردی است آموزش دیده ، مؤدب و گشاده زبان .
واما برخی از منتقدانش وی را از عینک دیگری می بینند ومی نویسند : داکتر اکرم عثمان دردوران استبداد سردار داوود ، حنجره وقلمش را به رژیم پلشتی وی سپرد ودر دوران تجاوز روس ها نیز از نظر کی جی بی نیفتاد. آنان پس از انتشار " کوچهء ما "، نوشته اند که او از زمرهء آن فرهنگیانی است که انگار با چشم پاره گی شیر غلت زده وناگهان خودرا ضد پرچم وخلق وانمود ساخته اند. برخی از راهیان راه زنده یاد ببرک کارمل فقید نیز که " کوچهء ما " را خوانده اند ، این جا وآن جا یا دست به قلم برده این کتاب به ویژه جلد دوم آن را از پرویزن نقد برون کشیده و نویسنده آن را به عقده گشایی و فقدان دادگری عادلانه متهم ساخته اند ویا صدای اعتراض خودهارا بلند نموده و اتهامات وی را نسبت به پرچمی ها به ویژه رهبر فقید ووالا شان روانشاد ببرک کارمل، غیر واقعی و مملو از عقده وحب وبغض دانسته اند. از جمله رفیق غفار عریف که این کتاب را خوانده است، می نویسد که دررمان کوچه ما ، موارد توهین وتحقیر انسان و تعرض به انسانیت خیلی زیاد دیده می شود. انگار نویسنده پنداشته است که با ظرافت کلام وزیبایی بیان، دفاع از عدالت و نفرت از زشتی هارا به خواننده تحویل می دهد؛ ولی نتیجه معکوس آن بیرون آمده است. مثلاً در صفحه 90 جلد اول : " ..درآن وقت تبلیغات چی ها بیست وچهارساعت قوله می کشیدند که این همه به خاطر رسیدن به بهشت کمونیسم بود. " یا در صفحه 273 " ...حشرات موذی وغیر موذی ادارات دولتی که همیشه آب شان را پف پف کرده می خوردند دهان باز کرده بودند.." در صفحه 346 : " آغا محسن ..به هیچ جانور حریص سیاسی وغیر سیاسی اجازه نمی دهد که اورا دندان بزند ( سبحان الله ! جانورها نیز ازدید نویسنده به سیاسی وغیر سیاسی رده بندی شده اند.." درصفحهء 419 : " ازسوی دیگر مکتبی بچه ها که هنوز حزم واحتیاط را نمی شناختند ومست جان خود بودند، افسارو پچاری را می کنند و چهار نعل به سوی آزادی ودموکراسی یا انقلاب یا سرگرمی یا هیچ می تازند." همچنان آقای غفار عریف می نویسد که بیشترین بخش های این کتاب با هذیان گویی ها ، یاوه سرایی ها، بلند پروازی ها، وتوهین های به دور ازاخلاق در ضدیت با ح.د. خ. ا ( به خصوص پرچمی ها ) وشخصیت های مشخص حزبی ( به طور اخص مرحوم ببرک کارمل) اختصاص داده شده است. اشاعهء اکاذیب ، قرینه ساز ی ها ، تهمت بستن ها ، لافیدن ها ، زهر پاشی به روی واقعیت ها ، اهانت وتحقیر انسان ها دراین کتاب تا سرحد ابتذال رسیده است.
آقای حمیدالله آسیا بان منتقد دیگری است که درمورد تاخت وتازهای پیوستهء نویسندهء کوچهء ما بر اعضای حزب انگشت انتقاد بلند می کند ومی نویسد : " اگر سخن سیاسی را با سخن سیاسی پاسخ بدهم ، آقای اکرم عثمان در نظام شاهی گل سرسبد رادیو افغانستان بود وبرای تحصیل لقب دکترا به ایران فرستاده شد . در نظام جمهوری داوود خان بلند گوی دولت ویکی ازارکان وزارت اطلاعات بود، در زمان حاکمیت ح. د. خ. ا. قونسل دردوشنبه ورییس اتحادیهء نویسنده گان بود... شیوهء عمل سیاسی اش همان است که هر نظامی را تا که هست تایید می کند وپس ازآن که زوال یافت به مخالفتش بر می خیزد . "
واما :
هنگامی که آخرین صفحهء دومین جلد کتاب " کوچهء ما " را خواندم، ناخود آگاه ا زخود پرسیدم، آیا این کتاب رامی توان " رمان " نامید؟ اگر پاسخ آری است پس کجاست فراز وفرود داستانی، کجاست گره و گره گشایی ، کو اوج داستان و کجاست تصویر سازی ها ونقاشی هایی که نویسنده " اکبر قوغ دست " درداستان هایش به نمایش می گذاشت ؟ آیا قصهء عشق " امین " و" زلیخا " که اتفاقاً بدون کدام حادثهء داستانی خاصی به وصال هم می رسند، می تواند ساختار مناسبی برای رمانی گردد که بیشتر از 1300 صفحه را دربرمی گیرد؟اگرپاسخ نه است ، پس این چیست ؟ آیا می توان آن را تاریخ نامید ؟ آیا با گذاشتن حرف ها وسخن های من درآوردی برزبان شخصیت های سیاسی کتاب می توان وجهه وارزش تاریخی کتاب را بالا برد؟ بازهم نه . پس آیا ما بانویسندهء نامجو وتازه کاری مواجه هستیم که بیگدار به آب زده و خواسته است با پرداختن واتکاء نمودن به شایعه ها تاریخ بنویسد و برای قطور ساختن کتابش از نظم ونثروامثال وحکم و پند واندرز وضرب المثل و گویش طنز گونهء برخی از بازاریان کابل و زبان عامیانه مردم شهکار بیافریند ؟ طبیعی است که نه؛ زیرا نویسندهء این کتاب اکرم عثمان است همو که می داند، نباید داستان را با یک مشت حوادث تاریخی که به دلخواه نویسنده دستچین شده باشند بر تنهء داستان چسپاند وبا ایزاد روایت های فرعی وماجراهایی که هیچ ارتباطی به داستان وپیشبرد آن ندارند، رمان آفرید. کاش آقای اکرم عثمان رمان کوچکی می نوشت ؛ ولی سرشار از حوادث داستانی.
ایکاش اکرم عثمان این کتاب را نمی نوشت و من نیز آن روزبه کتابفرشوی بیهقی نمی رفتم و این کتاب را نمی خریدم ونه یک بار بل دوبار آن را نمی خواندم تا قامت رسای باورهای صادقانه ام را نسبت به اندیشه وقلم زیبای این روشنفکر فراخ اندیش دیروز که گفته می شد فراتراز سلسلهء تنگ وتاریک تعامل وتفکر چهل تکهء تباری – ایدیولوژیکی می اندیشد ، دراین بام زنده گی ام خمیده نمی یافتم.
وامای دیگر :
برخی یادداشت ها درپیرامون نقاط ضعف و قوت این کتاب را درنوشته های بعدی به نشر خواهم رسانید؛ زیرا می دانم که دوست دیرینم آقای اکرم عثمان فرهیخته تر ازآنند که از نقد سالم ، آزرده گیی به خود راه دهند.


سوژه و مضمون داستان:به نظر می رسد که کاندید اکادمیسین اکرم عثمان داستان " کوچهء ما " را از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی خویش آغاز کرده باشد. زیرا کسانی که اورا ازنزدیک می شناسند ، می دانند که منزل پدری وی در نزدیکی بازار کوچک جوار مسجد جامع حاجی یعقوب قرار داشته و دریک خانه وخانوادهء اشرافی بزرگ شده است. داکتر اکرم عثمان که دربسیاری بخش های این اثر نقش قهرمان داستان ( امین ) را بازی می کند، درکتاب خود ماجراهای زنده گی همسایه ها وساکنین " کوچه" اش را باحوادث سیاسی واجتماعی پنجاه – شصت سال پیشین گره زده و با آب ولعاب یک نثر مجلل وفخیم به خواننده گانش پیشکش می کند. نثرطنز گونه یی که دربرخی حالات توأم با تحقیر وتمسخر آدمهای داستان وشخصیت های سیاسی دخیل درماجرا ها و حوادث سیاسی کشور است. امین شخصیت مرکزی داستان برجسته ترین چهره داستان فرزند دیپلمات مستبد، ظالم و زنباره یی است که مادرش را مادر پدرش " عالیه بیگم " به نرخ کاه ماش خریده و دراختیار پسر شهوت پرستش قرار داده است. " امین " ومادرش جایگاه کلک ششم یا دو آدم اضافی را درآن خانه اشرافی که محل آمد وشد وخورد ونوش درباریان نیزهست ، دارا اند و بی جهت نیست که هرکوزه یی که می شکند برسر آن ها می شکند ویا هرگلی که به آب داده می شود، مقصر همان ها اند :حسینه و فرزند دلبندش امین.
امین آرام آرام بزرگ می شود. به مدرسه ودانشگاه راه می یابد ومحیط ومحاط دید و تفکرش گسترده می شود.کوچه گی هایش را بیشتر از پیش می شناسد ودراین میان با شخصیت هایی همچون محسن آغا و موسی خاخام یهودی که زیبا دختری سپید رو وسیه گیسویی درخانه دارد، الفت وانس بیشتر گرفته وبا آنان چنان نزدیک می شود که همچون دوبادام در پوستی. امین که دیگر جوان آگاه وکتابخوان شده است، با شخصیت معروف سیاسی " محمودی " فقید و برخی ازشخصیت های فرهنگی وسیاسی دیگرهمچون شادروان باقی قایل زاده و دیگران آشنا شده ورفته رفته به میتنگ ها و تظاهرات آن دوران شرکت می کند و دیری نمی گذرد که دلبستهء یک جریان سیاسی مترقی می گردد و به عضویت آن تن می دهد.اما امین دلبسته گی دیگری نیز دارد : دلبسته گی به " زلیخا " دختر موسای یهودی. خوشبختانه این عشق یکطرفه نیست، دوطرفه است وزلیخا نیز امین را بیشتر از جانش دوست می دارد. آن ها سال ها با هم نرد عشق می بازند. پس از حوادث نظامی – سیاسی و جابه جایی های قدرت دولتی و گسترده گی خشونت و کشت وکشتار و ارزانی وفراوانی مرگ ومیر همشهریان وزندانی شدن های بدون موجب امین و شرکت وی دریکی از عملیات های مححاربوی و زخمی شدن وصحت یاب شدنش، زلیخا به اثر اصرار امین و پدرش روانه سواحل آرام می شود و پس از مدتی به تشویق یکی از دوستان شارلتان یهودی تبار ولی عاشق سینه چاک دیرینش " یعقوب " به کشور آلمان درخواست پناهنده گی می دهد وبنابراصرار همو حاضر می شود تا سند ازدواج را با وی برای تسهیل پروسهء پناهنده گیش امضاء کند. بعد حوادث به صورت دراماتیکی تغییر می کند و زلیخا یعقوب را با کارد آشپز خانه می کشد و زندانی می شود تا این که امین پس از استقرار دولت کرزی قادر می شود تا برای رهایی واستخلاص زلیخا از زندان،راهی آلمان شود. واین تمام ماجرای یک رمانی است با این عرض وطول. اما راوی داستان با روایت خاطره ها ، حادثه های تاریخی ، بازتاب دادن رسم ورواج ها، فکاهی ها ، ضرب المثل ها ، اشعارنغز ، نقل قول ها، داگری های حق ویا ناحق و فلسفه بازی ها مانند یک دانای کـلُ، وگزارش های مفصل ژورنالیستک گونه، توفیق یافته است تا این داستان را کش بدهد وبیشتر از هزار صفحه – اگرصفحات سفید را از شمار بیندازیم - راسیاه کند؛ واین درحالی است که در درازنای این پرگویی ها حضور قهرمانان وکرکتر های عمدهء داستان کمرنگ می شوند وگهگاهی – حتا - خواننده آنان را بیخی فراموش می کند. اما به نظرمن داستان کوتاه ویا رمان نباید به روی کلمات و تعدد صفحات متکی باشد. به ویژه در رمان باید به گسترده گی وتعدد حادثه ها بیشتر پرداخت تا رمان از همان ابتدا به مرگ محکوم نشود. این پرورش حوادث و آفرینش پرسناژ ها و گره گشایی ها است که خواننده رمان را به سوی خود می کشاند وتا آخرین صفحه همراه خود می برد، نه پرورش الفاذ و نثر پراز زرق وبرق.
نادرستی های چاپی واملایی :
دوکتور صبورالله سیاه سنگ که بر رمان کوچهء ما تقریظ کوتاهی نوشته بود، یکی از کاستی های این کتاب را که دراروپا به چاپ رسیده بود، نادرستی های فراوان طباعتی و عدم مراعات نمودن نشانه گزاری های نوشتاری وانمود کرده بودند. اما خوشبختانه این کاستی ها را درنسخه یی که تازه در ایران به دست نشر سپرده شده است، کمتر می توان پیدا نمود؛ اما با این همه برخی نا درستی های املایی و چاپیی دراین طبع وجود دارد که دراین آشفته بازار نا همگونی های املایی ، متأسفانه زیاد جدی گرفته نمی شوند ؛ ولی گهگاهی باعث ملال خاطر خواننده یی می گردند که درنوشتن زبان فارسی از روش املای زبان دری پذیرفته شدهء انجمن نویسنده گان افغانستان سود می جویند.
اکرم عثمان که تحیصل کردهء دانشگاه تهران است درهنگام نوشتن " کوچهء ما " از رسالهء روش املای زبان دری پذیرفتهء انجمن نویسنده گان افغانستان پیروی نمی کند و مانند ایرانی جماعت حرف " ه " واژه های مختوم به " های " غیر ملفوظ " را حذف کرده و مثلاً به عوض زنده گی ، می نویسد زندگی. همچنان جناب شان درکاربرد واژه های مختوم به " ه" نا ملفوظ که " حرف " ه " باید به شکل " یی " نوشته شود، مطابق به شیوهء نوشتاری ایرانی ها " ای " می نویسند. درحالی که به اساس روش املای زبان دری نوشتن " ای " تنها دریکی دو مورد مجاز است. درصیغهء مفرد مخاطب ، فعل ماضی قریب ، یا صیغهء مفرد مخاطب فعل حال. مانند تو درخانه ای؟ رفته ای، گفته ای ، گفته اید ، رفته اید ، آمده اید وغیره.
اگرچه ویراستار این اثر مستطاب جناب کاظم کاظمی شاعر ومتفکر مطرح زمان ما هستند و این کتاب درمقایسه با آثاری که درپشاور پاکستان و یا برخی از کشور های غربی به نشر رسیده اند، نادرستی های املایی وچاپی اندکی دارد، با آن هم ازنظر من نادرستی های املایی و چاپی ذیل درآن دیده می شوند : مثلاً واژهء " طوفان " به صورت نادرست در بسیاری از صفحات این کتاب از جمله صص24 ، 36، 180 جلد دوم به شکل توفان نوشته شده است.. درحالی که طوفان وتوفان معانی مختلف داشته وواژه های متفاوتی هستند. درفرهنگ عمید درباره معنی " طوفان " چنین آمده است : آب فراوان یا سیل شدید که ناگهان مساحت زیادی از زمین را فراگیرد وغرق کند. هرچیز شدید وبسیار که همه را فراگیرد مثل باد و آب وآتش . انقلاب شدید درهوا . باد شدید که آب دریا را به جنبش آورد. اما معنی توفان به حرف " ت " را درهمان فرهنگ چنین می خوانیم : توفان از مصدر توفیدن است وبه معنی جوش وخروش . شور وغوغا ، به هم خورده گی هوا ووزش باد های سخت و جوش وخروش دریا. پس می بینیم که آن چه را که نویسنده از کاربرد واژهء طوفان دربسی حالات مراد دارد در نوشتن آن به حرف " ت " حاصل نمی شود.
دوگانه گی در شیوهء نوشتن برخی از واژه ها یکی از کاستی های دیگر این کتاب است. مثلاً درصص 228 و229 ج 2 ، نام عبدالاله هم به شکل عبدالالله آمده است وهم به صورت عبدالاله. درحالی که استاد سید علی محمد اشراقی درآِیین درست نویسی می نویسد که باید کوشید تا شیوهء املایی از شروع تا انجام یک نبشته یکدست وبا استفاده از یک روش باشد.
واژهء "جرأت" را در فرهنگ عمید با همین املاء می یابیم نه به شکل "جرئت" که دراین کتاب ده ها بار تکرار شده است مثلاً در ص232 ج2. البته این واژه عربی است و به عربی این طور نوشته می شود :جرأة
آسیاب سنگ که درص 290 ج1 وبرخی از صفحات بسیار دیگر به شکل آسیا سنگ آمده و حرف " ب" آن حذف شده است، نیز معنای به کلی متفاوتی دارد از آن چه نویسنده مراد داشته است. زیرا آسیا قاره یی است عظیم از پنج قارهء جهان و آسیاب محلی است که درآن گندم و جو و جواری به وسیله دو سنگ بزرگ وهمواری که بالای هم قرار دارند و پیوسته توسط آب می چرخند ، آرد می شوند.
همچنان واژه های "سود وسودا" که دراین کتاب ده ها بار تکرار شده اند، ازجمله د رصص 223، 397 ، 623 ج1 ، از جملهء همان اغلاط مشهوری اند که عوام الناس به غلط آن ها را هنگام خریداری اجناس مورد ضرورت خانه استعمال کرده و دربسیاری حالات آن معنایی را نمی دهد که نویسندهء کوچه ما آن ها را به کار برده است. زیرا معنای سود چیزی نیست جز فایده کردن در خرید ویا فروش ومعنای سودا هم معامله ، دادوستد ، خرید وفروش است . پس بهتر خواهد بود که به عوض سود وسودا گفته شود : احمد مواد مورد ضرورت خانه را خرید وآورد.
اکرم عثمان اگرچه مکتب افسران احتیاط را درسال 1343خ در بالاحصار کابل خوانده وبه رتبهء دریم بریدمن احتیاط مفتخر شده است با آن هم درصفحهء 422 ج1، اصطلاح " باصقین " را " باسقین " نامیده وتصور می کند که این واژه به عوض واژهء "هجوم" به کار می رفته است. همچنان درصفحهء 423 ج1 ترکیب " جمع آمد " را به جای قوماندهء " جمع شی " و درصفحه 430 ج1 " ضبط وپروت " را به عوض " زحف وپروت " که زحف مصدر است وواژهء عربی و پروت هم واژه پشتو است استعمال می کند. درحالی که این دواژه ترکیبی است از زبان های عربی وپشتو به معنای به روی سینه خوابیدن و با دست ها وزانو ها خزیدن واندک اندک پیش رفتن به سوی هدف داده شده.
درص 458ج2 می نویسد" بنائا" که البته غلطی تایپی است ودر اصل باید بناءً بوده باشد ؛ ولی من می خواهم پیشنهاد کنم که آیا بهتر نیست تا به عوض بناءً عربی، بنابراین وبنابرآن خود مان را بنویسیم؟
درصص 339 و340 وبسیاری از صفحات دیگر این نبشته واژهء " کمک" به صورت " کومک " آمده است که شکل گفتاری این واژه است ؛ ولی از نویسنده یی مانند اکرم عثمان که به نیکی می داند که زبان گفتاری را نباید با زبان نبشتاری آمیخت ، چنین اشتباهی چندان توجیه پذبر به نظر نمی خورد.
جملهء" توجه می دهد-ص423" که درچندین صفحهء این کتاب تکرار شده است ، نیز جمله یی است که برای نخستین بار می خوانیم. زیرا تاکنون خوانده بودیم به : توجه می رسانیم، توجه کنید، متوجه شد، توجه می کند، توجه نامبرده را جلب می کند و.. ولی" توجه می دهد" را اگردیگران شنیده باشند ، این تنابندهء خدا نشنیده است.
ترکیب های آشتی ناپذیر وسیری ناپذیردر صفحات 170 ج2 و252 ج2 به شکل آشتی ناپزیر وسیری ناپزیر آمده اند که شاید نادرستی طباعتی باشند.
درصفحه 511 ج2 وچند جای دیگر این کتاب واژهء " اقلاً " به عوض حد اقل آمده است، درحالی که اگر دیگران نمی دانند آقای اکرم عثمان به نیکی می دانند که واژه های اقل واکثرعربی غیر منصرف اند وتنوین نمی پذیرند. پس بهتر است که به عوض اکثراً بنویسیم : غالباً یا بیشتر و به جای اقلاً ، حد اقل ویا دست کم ویا کم ازکم نوشت.
این نادرستی های چاپی نیز دلآزار هستند : صص 37ج1، نگبان به عوض نگهبان، 60 و 61ج1، ااستالین – استالین، 231 ج1 سءوالی – سؤالی ، 237ج1، مرغیان ؟ ، 532484ج1، اربات اقتدار- ارباب اقتدار532ج1 آستین وآستن – آستین وآستر، 568ج1 به مهمان گناهی- به همان گناهی ، 507ج1بهزعم – به زعم ، 582ج1شطیحات – شطحیات ، 585ج1، خوردضابط- خردضابط، 649ج1، می ش افد- می شگافد، 37ج2، قاکولته – فاکولته، 65ج2، بی بقه – بی طبقه، 135ج2، اندشناک- اندیشناک ، 215ج2، تبصرهء دوباره- تبصره دربارهء ، 270ج2، شوونیزم- سویتیزم،336ج2،تماشاه - تماشا 387ج2ببرک کارکل – ببرک کارمل ، 414ج2، وقی- وقتی،484ج2،مدهد- می دهد.417ج2، تصحیح کنم- تصحیح کنیم، 457ج2، گم گم- گم. 550ج2، کم کنم- کم کنیم، 575ج2براندختن- برانداختن.
زبان کوچهء ما :
فرهنگی عزیزی درنبشته اش به مناسبت تجلیل ازهفتادمین سالگرد تولد کاندید اکادمیسن داکتر محمد اکرم عثمان نوشته بود که زبان نثرش با سواد سعدی و طنز حافظ آمیخته است. او آرایشگر چیره دست زنده گی وپالایشگر روان ماست که با نیش زبان وکنایه های رندانه می خواهد ما این گونه که هستیم نباشیم. آری اکرم عثمان زیبا ودلنشین وروان و سلیس می نویسد و نثرش دربسی حالات به ویژه هنگامی که خودش آن را دکلمه می نماید سخت اثر گذار وروح نواز است ؛ ولی سوگمندانه که درکوچهء ما این نثر شکوهمند سعدی وار واین شیوهء رندانهء حافظ با افت وخیز ودرشتی وزشتی و حتی توهین ودشنام به آدم ها وشخصیت ها همراه می شود به طوری که نویسنده دربسیاری حالات بی طرفی یک راوی و تاریخ نویس یا گزارشگر را از دست می دهد . درهمین حالات است که خواننده به عوض طنین موسیقی دل انگیز آواز سحر آمیز نویسندهء "وقتی که نی ها گل می کنند" ، صدای پر ازبغض وکین وغضب آلود کسی را می شنود که تبلیغات چی های حزبی راسگ هایی می انگارد که بیست وچهار ساعت " قوله " می کشیده اند ویا کارکنان ادارات دولتی را " حشرات موذیی " که اینک ازبرکت دموکراسی آزدای آزادی می گفتند ومکتبی ها را نیز که دیگرافسار وپچاری را که کنده بودند و چهار نعل به سوی انقلاب می تاختند، همزاد چهارپایان !
اما برعلاوهء آنچه جناب غفار عریف درمورد زشتی زبان کوچهء ما آورده است، ده ها مورد دیگر اهانت ودشنام زنی نیز وجود دارد که به اسم حقیقی وآدرس مشخص اشخاص و شخصیت ها اعم از سیاسی و غیر سیاسی صورت گرفته است. بیایید به عنوان مشت نمونهء خروار به این چند مثال بسنده کنیم :
درص 56ج2: " داد وبیداد ! زبان ای [ این ] خرکار بی پدر ومادر کوخ داره. کسی نیست که اززیر نوشادر بالاکنیش وازبالا دهانشه که مثل بیت الخلاء بد بوست، بدوزه ."
یا درآغاز بخش 107 می خوانیم :" اربابان جدید درنُه سوراخ مردم گل میخ فرو می کنند وبه اندازهء نیفهء سوزن نیز مجرای نفس کشیدن را باز نمی گذارند"
درص 363 ج2: دربارهء موسفیدان و برخی از فرهنگیان شهر کابل که به منظور نظارت از کار انتخابات شورای ملی در کمیتهء حزبی شهر کابل جمع می شدند وهم جوانی که به حکم وظیفه مجبور بود، از حضور آن ها درجلسه به منشی شهر گزارش بدهد، چنین می نویسد :" اواز اعضای کمیسیون امضاء می گرفت. موسفیدان وقتی که گماشتهء شهر را دور می دیدند ، هم به ریش خود وهم به ریش حزب ودولت وهم به ریش دموکراسی می خندیدند وبه صیغهء تعرض می گفتند " این بار اول نیست که ریش ما را با نجاست می آلایند وریسمان ما را به دُم خر می بندند. "
درص 231ج1: طبع بذله گویی نویسنده گلُ کرده ودرمورد رییس دندان طلایی مطبوعات وقت چنین می نویسد: رهی [معیری] پرسید : "آیا در اسطبل کابینهء شما خری ازاین این بهتر نبود که وزیرش می کردند؟" مهمان دار جواب داد : " آقای رهی ! سال هاست که افسار فرهنگیان ما به دُم خر بسته شده وتا این دم ودستگاه وجود دارد، خر خری هم ادامه دارد."
درص 457 ج1 درمورد انظباط ودسپلین افسران پارسا ووظیفه شناس دانشگاه نظامی وقت چنین می نویسد : " اما عسکری بدون مردم آزاری پیش نمی رفت. افسران اداری- درنده های دوپا- به جویدن گوشت نرم وشیرین عادت کرده بودند. بیره های شان مدام می خارید ودندان های تیز شان برای جویدن ودریدن آماده شده بود.... "
درصفحه 631ج1:
درصفحه بعد : " عثمان خان جلاد ، عبدالحی را به همان گناهی که قوماندان چند هفته قبل امین را در" مفرزه " مجازات کرده بود، متهم نموده بود وفرستاده بودش زیر خیمه نا ازسویی ثمرهء خلق وتواضعش را ببیند واز سوی دیگر خارش دندان های خودش آرام بگیرند. "
ولی این عثمان خان حتی گنجشک را هم نکشته بود. او از جبل السراج و رتبه اش تورن بود. شخص نهایت غریب و ساده یی بود. شکی نیست که افسر با انظباطی بود ؛ ولی هرگز کسی را توهین وتحقیر نمی کرد. اتفاقاً همو بود که مرا نیز درهنگام درس عملی در مضمون دافعتانک به خاطر عدم توجه ام به گفته هایش جزا داده بود. اما ضبط وربط در محیط نظامی را اگر مانند امروز حذف کنیم، ثمره اش همین خواهد بود که می بینیم.
درصص 431-432ج1: افسران با ناموس و وطنپرست مکتب ظابطان احتیاط را از زبان یک سرباز پهره دار چنین دشنام می دهد :" حالا بی غم تماشا کن! دله ودیوث تا صبح بر نمی گردند. "

داستان به شیوهء خطی روایت شده و نویسنده داستانش را با توالی زمان باز گو کرده ولی در حین روایت دستور زبان رعایت نشده است وهمین موضوع باعث می شود که برای خواننده در بسی حالات التباس معنی دست دهد و نداند که حادثه یی را که راوی حکایه می کند درچه زمانی رخ داده است ، درزمان حال یا درگذشته ؟ زیرا وی ناگهان اززمان حال به زمان ماضی بعید وازفعل مضارع اخباری به فعل ماضی مطلق رو می آورد و تسلسل فکری خواننده را برهم می زند. کتاب باچنین شیوه یی از همان آغازین صفحات شروع می شود وتا پایان به همین روال ادامه می یابد . مثلاً :دربخش 149 چنین می خوانیم :
" بعد از رفتن زلیخا زمین امین را حا نمی دهد. روزها به درازی قیامت جان وتنش را می خست ."
شخصیت ها وپرسناژ های عمده :

امین ازجملهء شخصیت های کلیدی داستان به شمار می رود ، به طوری که حضور ملموس وی را دربسی اتفاق ها و حادثه هایی که درکوچه ما رخ می دهند ، حس می کنیم. اما این امین هرکسی که باشد مخلوق نویسنده ء داستان است . بنابراین هرحرف وهرعملی که او وسایر قهرمانان کوچهء ما برزبان می آورند و انجام می دهند، سخنان و عملکرد های آنان نیست ؛ بل از نویسندهء داستان است که به دهن آن ها گذاشته می شود. پس تاهنگامی که امین امین است ودرنقش خودش ظاهر می شود، آدم ساده ، صمیمی و خوش قلبی است که زلیخا ومادرش وزنده گی را دوست دارد وبا کوچه گی ها، آشنایان وآدم های دور وبرش روابط متعارف و صمیمانه برقرار می کند. او تا اخیر داستان شخصیت آرام ، برده بار، و بی توقعی دارد. اصلاً خشمگین نمی شود . دربرابر ظلم واجحافی که درمراحل مختلف زنده گی براو وارد می کنند، نمی ایستد وبرده وار همه ستم ها را قبول می کند وبه جان می خرد ، انگار آدمی است که حتی اگر مورچه یی سهواً درزیر پایش بمیرد ، اقیانوسی از اشک از چشمانش جاری می شود. اما هنگامی که بزرگ تر می شود و به آدم سیاسی مبدل می گردد، دیگر وی امین نیست ، بل نویسندهء داستان است . یعنی کسی که خواسته است از زبان امین خاطرات زنده گی سیاسیش را بازگو کند ، عقده ها وکمپلکس های روحیش را بگشاید، کسانی را که دوست دارد تا سرحد نامحدودی ستایش کند و کسانی را که بد می بیند ، با زشت ترین کلمات ودشنام ها مورد سرزنش قرار دهد. این امین دردادگری هایش تند وشتابزده عمل می کند و درگزارش های خطی و ژورنالیستک گونه اش دست به دامن " افواه " و " شایعه " و " آوازه " می زند و ازخط صداقت ژورنالیستکی گهگاهی یکسره عدول می کند. به همین سبب است که دادگری هایش آگنده از تناقض وتحلیل هایش سرشار از حب وبغض سیاسی اند. اما این کدام عقده است که آفرینشگر امین را مجبور ساخته است که با قهرمانان و شخصیت های سیاسیی که درداستانش حق وناحق راه یافته اند ، برخوردهای جداگانه داشته باشد؟ یکی را ازپشت شیشهء سیاه عینکش بنگرد ودیگری را از پشت شیشهء سفید عینکش؟ مگر شگفتی آور نیست که کسی که به ایدیولوژی چپ و دانش مترقی باور داشته واززمرهء کسانی بوده است که برای تدویر کنگرهء حزب تلاش داشته است، درزمان حاکمیت حزب حاکم سکوت کرده واز مزایای آن استفاده کند ؛ ولی پس ازسقوط حاکمیت قلم برگیرد ، نظام را لائیک (مثلاً در ص 600) بخواند، افسران ارتش را دله ودیوث و کارگزاران نظام را دست نشانده و عمال بیگانه؟ بیایید ریشهء این ارتداد سیاسی را پی گیریم :


این دیگر یک حقیقت است که نویسندهء کوچه ما ، زمانی از جملهء فعالین حزبی بوده است وازجملهء رفقایی که برای تدویرکنگرهء مؤسس درتک وپو و تلاش خسته گی ناپذیر بوده اند. چندی پیش رفیق گران ارج جناب عبدالصمد اظهر یکی از پیشکسوتان حزب دموکراتیک خلق افغانستان به مناسبت چهل وپنجمین سالگرد حزب دیموکراتیک خلق افغانستان دربخشی ازنبشتهء " از کجا تا به کجا ؟ " که درسایت وزین " اصالت " اقبال نشر یافته بود، درمورد اولین اقداماتی که برای تدویر کنگره مؤسس ضرور بود وباید انجام می گرفت ، چنین می نویسد :


" ... یکی از کار های مهم واولی که باید انجام می شد، نزدیک سازی دویار زندان ، ببرک کارمل ومیر اکبر خیبر بود که بنا بر سوء تفاهمی از هم فاصله گرفته بودند. عده یی ازفعالین به این امر اهتمام ورزیدند که نقش اساسی را دراین ارتباط سلیمان لایق اداء نمود. با رفع سوء تفاهمات ، کارایجاد تماس ها ، نشست های محدود ومباحثات آغاز گردید که روز تا روز گسترده تر شده می رفت. از جمله کسانی که دراین ارتباط علاوه برببرک کارمل ومیراکبر خیبر زودتر فعال شده بودند می توان از سلیمان لایق ، ذبیح الله زیارمل، حکیم سروری، شاد روان عارف سروری، شاد روان مهرالحق قطره ، شاد روان قدوس غوربندی، اکرم عثمان ، دوکتور شاه ولی ونویسنده یاد نمود. زمانی که تماس ها وجر وبحث های ببرک کارمل ومیر اکبر خیبر با شخصیت های کلیدی منتج به دستیابی تفاهماتی گردید، کار همه جانبهء ایجاد تشکیلات مقدماتی ، به مثابه زیر بنایی برای تدارک تدویر کنگرهء مؤسس آغاز گردید. "


مرحوم عبدالقدوس غوربندی نیز در صفحهء نهم کتابش " نگاهی به تاریخ حزب دموکراتیک خلق افغاستان " اکرم عثمان را عضوی از حلقهء حزبی خود و از جملهء همسنگرانی می داند که برای نخستین بار زنده یاد میراکبر خیبر را "استاد " خطاب کرد:


" ...میر اکبر خیبر درس زبان انگلیسی را شروع کرد. دراولین روزهای تدریس تاثیر عمیقی بر ما گذاشت. او به مرور زمان وبه احتیاط نظریات سیاسی وفلسفی خود را مطرح می کرد. درگروپ سه نفری مان به مرور دوستان وهمسنگران دیگری راه یافتند. محمد اکرم عثمان ، عارف اکبری [ سروری ] بشیر رویگر، رحمت الله ، محمد موسی آتش، ذبیح الله [ زیارمل ] وسیلانی که معرفت قبلی با سلیمان لایق داشتند، یکی بعد دیگری به حلقهء ما راه یافتند. به یاد دارم آن بار اول بود که محمد اکرم عثمان ، میر اکبر خیبر را استاد خطاب کرد. بعد از آن دیگر کلمهء استاد با نام خیبر گره خورده بود. تنها درحلقهء ما نی ، بلکه درمیان تمام اعضای حزب مروج گردید. "


حالا چه واقع شد که این عضو پیش کسوت حزب دموکراتیک خلق افغانستان عقده مند گردید و آستین بر زد و شش سال تمام صرف کرد برای نوشتن کوچهء ما که اگر به دقت خوانده شود، دشنام نامه ییست بر ضد بهترین رفقای آن دورانش. ازجمله زنده یاد عارف سروری، حکیم سروری، بشیر رویگر، ذبیح الله زیارمل ، مهرالحق قطره، قدوس غوربندی، عبدالصمد اظهر ، رحمت الله ، شادروان موسی آتش ، سیلانی و دیگر رفقا که با تمام فراز ها وفرود های روزگار تا همین اکنون به آرمان های حزب ومردم خویش وفادار مانده اند وهرگز به خاطر برائت ! گرفتن و تغییر دادن اذهان مخالفین ایدیولوژیک شان" کوچه" بدل نکرده اند. وسوال دیگر این است که چه خصومتی میان امین قهرمان کوچهء ما و زنده یاد ببرک کارمل می توانست وجود داشته باشد که بخش زیاد داستان آگنده است از اتهام و کنایه و هجو و تحقیر آن فقید ؟ آیا شهادت میر اکبر خیبر را که دشمنان حزب به دوش ببرک کارمل مرحوم می اندازند، باعث این نفرت بی پایان شده است ویا نرسیدن به مقام های حزبی ودولتی درخور درهمان وقت وزمان؟ مسأله یی ترور استاد خیبر را که دوست ویار زندان و رفیق راه وهمراه ببرک کارمل بود، دیگر همه می دانند که توسط دو نفر از اعضای حزب اسلامی گلبدین حکمتیار صورت گرفته بود و توسط وحید مژده یکی از پژوهشگران آگاه مسایل سیاسی وتاریخی افشاء شده است که خود داستانی است پر ازاشک وخون و من درجای دیگراین یادداشت ها به صورت مفصل درباره آن خواهم نوشت. اما می ماند مسأله مقام دولتی وموقف حزبی که اگر انصاف داشته باشیم ، می بینیم که هم درزمان زنده یاد ببرک کارمل وهم دروقت ریاست جمهوری داکتر نجیب الله شهید، مقام های بلند سیاسی به وی تفویض شده ، هرگز به حاشیه رانده نشده وهمیشه مورد توجه بوده است.


به طور مثال آیا حضور یک شخص در بسی کمیسیون های دولتی، اشتراک کردن پیهم وی در میز های گِــرد برای توضیح وتشریح اهداف دولت ، مفتخر شدن به رتبهء بزرگ علمی یک کشور دلیل اعتماد وتوجه دولت به آن شخص نیست؟ آخر من خود که بارها با آن بزرگواردرمیزهای گرد رادیو تلویزیون وقت افغانستان برای توضیح حوادث اجتماعی ، سیاسی و نظامی آن برهه زمانی اشتراک داشته ام ؛ حتی یک کلمه انتقاد آمیزنسبت به سیاست های دولت اززبان آن جناب درآن زمان نشنیده ام، چه رسد به دشنام زنی و تحقیر وتوهین افراد وشخصیت هایی که تا کنون هیچ محکمه یی سندی دال بر محکومیت آنان ارائه نکرده است.


اگر از موضوع دورنرفته باشم می خواستم به یاد دوستان بیاورم که این تنها کوچهء ما نیست که نویسنده اش خواسته است وضعیت سیاسی واجتماعی افغانستان چهل سال پیش را درهاله یی ازروایت بیان کند. بل نویسنده گان دیگری هم هستند که چنین کار بزرگی را انجام داده اند ولی بیطرفی یک داستان نویس را پاس داشته اند. مثلاً رزاق مامون نویسندهء " عصر خودکشی " که در16 ساله گی درزمان قدرت وحاکمیت سیاسی حزب دموکراتیک خلق افغانستان به خاطر تعلقش به حزب اسلامی گلبدین حکمتیار به زندان رفت و سال های متمادی را درزندان پلچرخی سپری کرد و می بایست عقده می داشت ودست کم با نیش زبان انتقام می گرفت؛ برعکس دررمان قطورش حتی یک کلمهء توهین آمیز به آدرس کسی ننوشته است. دراین رمان که درحقیقت تقابلی است دربین استخبارات دولت افغانستان ( خاد ) واستخبارات مجاهدین سابق درکابل که تا پایان داستان به صورت دردناک ادامه می یابد ، رزاق مامون درباره برخی از کارکنان مهم وزارت امنیت دولتی ؛ ولی با نام های مستعار وشخص داکتر نجیب الله رئیس و بعد ها وزیر آن وزارت با اسم حقیقی اش حرف می زند ؛ اما نه به آن زشتی ونه با آن درشتیی که در کوچه ما به کار رفته وراوی داستان ازآن استفاده کرده است. مؤجز این که رمان مامون بر مبنای خط ایدیولوژیکی نوشته نشده است و به همین سبب دربین طیف وسیعی از روشنفکران کتابخوان از شهرت کم نظیر برخوردار شده و ازجملهء آثار ماندگار داستانی محسوب می گردد.

به هرحال برگردیم به اصل موضوع یعنی این که هم امین وهم آکه موسای خاخام نیمچه فیلسوف که آرام آرام حیثیت مرشد ورهنمای او را به خود اختصاص می دهد، آدم های لیبرال منشی هستند که دربارهء مسایل اجتماعی – تاریخی نگرش روشنفکر مآبانه یی دارند، چندان که با برخورد عاطفی به مسایل بنیادی جامعه وجهان پیرامون شان می نگرند، نه با دید عینی وریالیستیکی. جناب حسین فخری داستان نویس ومنتقد ادبی کشور ما درشماره 362ماه جوزای 1389 خ ، روزنامه 8 صبح در مورد چنین می نویسد :


" نویسنده در رمان کوچهء ما آدمی است عاطفی واحساساتی ونسبت به آدم های داستانی اش به برداشت های احساساتی واخلاقی اکتفا می کند. به یکی همدردی نشان می دهد به دیگری بدبینی وحتی خصومت ونفرت. یعنی بسیاری ها را از پشت عینک سیاه وسفید می نگرد ودرنهایت نگرش روشنفکرانی را می نمایاند که با برخورداخلاقی محض ، مسایل اجتماعی وتاریخی را مطرح می کنند. نویسنده تاریخ را به مثابه داستان تلاش ها ورنج های مردم مورد توجه قرار نداده وشکلی از پرس و جوی اجتماعی نیست. استنباط تازه یی از تاریخ به خصوص برای جوانان ندارد . رمان تاریخی ، اثری تخیلی ومبتنی بر احساس نویسنده یی است که غالباً بر مبنای خط عقیدتی نمی نویسد. اما اگر تصویری که از دوران مورد نظرش می دهد ، جامع و بی غرضانه باشد ، می تواند به غنای آگاهی ما ازآن دوره کمک کند. ..... درادبیات داستانی شخصیت خوب وبد مطلق وجود ندارد واگر سایهء ادبی نباشد گهگاهی هتک حرمتی هم به مشام می رسد. ..درنتیجه اساسی ترین جنبه داستان که همان " نشان دادن " است فراموش می گردد وجایش را توضیح دادن مستقیم وپرگویی به خود اختصاص می دهد. "


اکه موسای یهودی :
دومین پرسناژعمده داستان شخصی است به نام موسای یهودی پدر دختر نازنینی که دل درگرو مهر امین سپرده است. موسی به - گفته راوی- درعنفوان جوانی به نهضت اتحاد ملی ترکستان می پیوندد و با تعدادی از جوانان انقلابی باشقیرستان که درآن جمله هشت تن یهودی باشقیری نیز شامل بودند به اردوی سرخ ثبت نام می کند. بعد درجنگ جهانی اشتراک می کند وبه خاطر پیروزی طبقه کارگر تمام کشورهای جهان ، با همرزمان دیگرش خود را به آب وآتش می زند وازنخستین دولت کارگری جهان دربرابرارتش سفید تا پای جان دفاع می کند و....سرانجام به افغانستان فرار کرده با پول های باد آورده یی که معلوم نیست از کجا کرده درشهرنو یعنی منطقه اشرافی شهر کابل بوستان سرایی برای خود می سازد وزنده گی بی دغدغه یی را حتی دردشوارترین شرایط کابل می گذراند. البته من به این کاری ندارم که او جاسوس موساد بوده است یا یک یهودی بی آزار. ولی شگفت زده می شوم که درمیان آن قومی که پول دین ودنیای شان است، چنین شخصیتی می تواند وجود داشته باشد که داشتن ونداشتن پول و منفعت مادی درروابط روزانه برایش بی اهمیت است؛ زیرا تا کنون نه مسلمان چنین چیزی شنیده ونه کافر چنین چیزی دیده ! به هرحال این شخص که شراب خوری است قهار و رفیق دریا نوش دیگری هم به نام محسن آغا دارد، تا ختم داستان به مثابه رهنما و غمخوار ومشاور امین باقی می ماند . اما این آدم به شدت پرگو، فلسفه باز، تاریخ دان، دانای کل و عقل عالم است . اودربسی جا ها کتابی حرف می زند و کتابی می اندیشد. مثلاً هنگامی که دربارهء حوادث انقلاب اکتبر حرف می زند، به آدم این تصور دست می دهد که کتاب تاریخ اتحاد شوروی وقت را گشوده و خط به خط آن را می خواند و به امین و محسن آغا چنین تفهیم می کند که انگار افغانستان نیز شوروی باشد وحوادث تاریخی هم دور باطلی که درهمه جا یکسان رخ داده می تواند . خاخام ، فارسی را مانند بلبل حرف می زند و ابیات زیادی از گنجینه های ادب زبان فارسی را درحافظه دارد. گل وگل بته را دوست دارد و می و می خانه را می پرستد. بدینترتیب او جامع الکمالات است ! فقط عیب بزرگش این است که سخت منفی باف است ودادگری هایش تند وشتاب زده اند و همین امر سبب می شود که دربسیاری حالات درک درستی از وضعیت نداشته باشد وامین معصوم را با مشوره های ناسخته اش از نهضت مترقی کشورش دور ودورترساخته سرانجام به انزوای سیاسی بکشاند.

اما حکمت این که چنین نقش برجسته یی به این " یهودی سرگردان " ودخترش دراین داستان داده شده است چیست؟ آیا نویسنده برای رنگینی هرچه بیشتر هوا وفضای داستانی به این امر مبادرت کرده است ؟ یا می خواسته است به مردمی که نمی فهمند، بفهماند که یا ایهاالناس زنهار! زنهار! که خداوند مسلمان ویهود وگبر ونصارا را یکسان آفریده و در امرخلقت به هیچ طایفه یی امتیازی نبخشیده است ، یا این که گزارشی داده باشد برای قوم یهود که آخرین یهودی افغانستانی درشرایط دشوار افغانستان چگونه زیست و چگونه حتی حاضر شد دخترش را درعقد نکاح یک مسلمان درآورد؟
محسن آغا :
این شخص دکان انتیک فروشیی دارد در جوار مسجد حاجی یعقوب. آدم رند ، چالاک ولی دست ودلبازی است و درپس خانهء دکانش انواع و اقسام مشروبات الکلی را ذخیره کرده است. از ویسکی گرفته تا ودکا و کنیاک وشراب های وطنی آن هم درخم های ده منی . وی آدم به درد بخوری است زیرا رمز کار در بازار را بیخی بلد است ومی داند چگونه خر درگل مانده ء خود ودوستانش را با دادن یک مشت پول و یا یک بوتل مشروب و یا تحفه وتارتق از گل بیرون بکشد. وی درهرزمان وهر برهه تاریخ با رجال وشخصیت های بزرگ ومطرح حشر ونشر دارد و در دستگاه جهنمی استخبارات وقت نیز آمد وشّــد ! اگرچه فرصت طلب ومعامله گر است ولی روابط خوبی با جوانان دارد و گهگاهی آنان را به کباب وشراب دعوت می کند. امین را دوست دارد و همو است که چندین بار به نجات وی شتافته و مانند یک پدر و دوست خوب به وی کمک کرده است.


اين مطلب آخرين بار توسط نگاه در 17/1/2011, 04:14 ، و در مجموع 3 بار ويرايش شده است.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://parcham.forumfa.net
مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

درنگی بر رمان " کوچهء ما " :: تعاليق

avatar
رد: درنگی بر رمان " کوچهء ما "
پست 17/1/2011, 03:22  نویسنده

شخصیت های دیگر:


درکوچه ء ما بر علاوه این شخصیت ها ، آدم های دیگری هم هستند: شیراحمد پدر امین مرد عیاش ، پول پرست و زنباره یی که تا آخر داستان بد، بد است ودشمنی آشتی ناپذیری با یگانه پسرش و رفقای حزبی امین دارد. عالیه بیگم مادر پدر امین شخصیت منفی دیگردراین داستان است. پهلوان دّرمحمد ترکاری فروش ، جاجی گک .. سلیمان کبابی ومثلاً دریا خان والی سمنگان ! شخصیت های سیاسی نیز با نام وهویت اصلی وسرگذشت زنده گی شان دراین رمان راه یافته اند. مثلاً ظاهرشاه ، سردار محمد داوود، رهبران حزب دیموکراتیک خلق افغانستان ،وزرا ، سفرا ، رهبران تنظیم ها وسایرین. اما دلچسپ تر از همه این است که برخی از شخصیت های داستانی مانند مثلاً سلیمان کبابی و یا دریا خان کسانی اند که با همین نام ها در جامعه زیسته اند و مردم آنان را می شناسند.

مثلاً این سلیمان کبابی را که از کفر ابلیس درشهر کابل مشهور تر بود کدام کابلیی نمی شناسد؟ همورا که سیاه چرده بود و لاغر اندام و دکان کبابی محقری دریکی از پسکوچه های عقب جاده نادر پشتون و نزدیک به فروشگاه بزرگ افغان درآن زمان داشت وتمام هنرش درپختن " کرایی" لذیذ و کباب خوشمزه خلاصه می شد؛ نه در عرضه کردن مشروب به مشتریان شناسا ویا ناشناسش. اساساً این مشروب الکلی که ازدر ودیوار "کوچهء ما" می بارد، درآن زمانی که نویسنده ازآن سخن می گوید، زیاد معمول نبود وبه جز خواص دردسترس عوام الناسی مانند سلیمان کبایی قرار نداشت. حالا آن فلک زده را ببینید ومشروب خوری ومشروب فروشی را، یا قاچاقبری و دشمنی اش را با شیر احمد خان سفیر و سرانجام خود کشی وحلق آویزشدنش را درفرجام داستان. درست است که دکان او پاتوق بچه های مکتب بود ومن نیز با همصنفان بارها درآنجا رفته و کباب خورده ام ولی هرگز به یاد ندارم که درآن دکان درچاینک های چای برای مشتریان مشروب آورده باشند. البته که او آدم شوخ طبع وزنده دلی بود و غالباً با مشتریانش می خندید و مزاح می کرد. بیخی به یادم است که روزی من ودستگیر صادقی وکبیر و اسحق توخی از بالاحصار گریختیم ورفتیم به دکان سلیمان. هرکدام ما دو دو خوراک کرایی خوردیم ، مگر هنوز هم احساس گرسنه گی می کردیم. پول را که پرداختیم یکی از مایان به وی گفت " سلیمان آغا دل ما را نگرفت ! " سلیمان با تعجب به سوی ما نگریست و پس از چند لحظه یی که اندکی دور شده بودیم با صدای بلند گفت : " آغا جان غم نخور، پسان شگوفه می کند!" پس می بینید که این سلیمان کبابی هرگز در شهرنو وآن هم درجوار مسجد جامع حاجی یعقوب دکان کبابی نداشته است. ولی اگر این سلیمان آن سلیمان کبابی نیست پس بر نویسندهء داستان بود که نام دیگری برای این قهرمان داستان بر می گزید تا برای خوانندهء نسل آن روز " کوچهء ما " سوال وپرسشی باقی نمی ماند. وانگهی اگر یک لحظه تصور کنیم که یکی از فرزندان و یا یکی ازنزدیکان و خویشاندان سلیمان کبابی به این کتاب دسترسی پیدا کند وپدرخانواده شان را با چنین سیما وانداز دراین داستان بیابند ، چه خاکی برسرشان باد خواهند کرد!

دریا خان :


در ص 164 ج2 چنین می خوانیم : " امین با خود می گوید : چه بدبختی بزرگی! بسوزه ای [این ] طالع ناسازگار. مار از پدینه بدش می آیه ، دهن غارش سبز می شه! این همه جاسوس درسر وآخر کوچه کم بود که ای [این] سوته ساروان هم پیدا شد."


" سودای همسایه گی با چنان نرغولی ، هوش ازسرش می پراند. به اتاق مادرش می رود وماجرا را بازگو می کند. حسینه می گویدش که از اول صبح شاهد قضیه است. خدا به داد شان برسد. آن روزدر چرت وسودای مادر وپسر سپری می شود، تا این که بامداد روز دیگر با بانگ بلند یک گاوشیری از خواب بیدار می شوند ومی دانند که همسایه ، دوستدار دوغ وماست وشیر و قیماق هم می باشد. عصر همان روز از پشت دیوار بوی خوش نان پنجه کش خانگی ودود تنور به مشام می رسد وملتفت می شوند که همسایه جدید شان تنوری نیز سررشته کرده است. روز جمعه همان هفته کسی در می کوبد وامین به محض گشودن دروازه با همسایهء دیو پیکر وشخ بروتش مقابل می شود. باهم سلام و علیک می کنند وهمسایه با لهجهء مردم اطراف می گویدش که نامش دریا خان، رتبه اش دگروال ودفتر ودیوانش در وزارت داخله است. "


امین و دریا خان که حالا هسایه اند ، بارها با هم ملاقات می کنند. امین همسایه اش را شخص تازه به دوران رسیدهء کم سوادی می یابد که عضویت حزب را به خاطر کسب مقام و چوکی و جمع آوری پول و دارایی برگزیده و از بحر بیکران دانش مترقی تنها به فراگیری چند مقوله فلسفی بسنده کرده است. اما این دریا خان چون یک نرغول اطرافی است و نسوار به دهن می اندازد و هنگام حرف زدن تف آغشته به نسواردهنش را به سر وروی امین باد می کند بنابراین موجبات خشم ونفرت امین اشرافی را بر می انگیزد. پس از مدتی در هنگام تقرر والی های جدید ، سمنگان نصیب این سوته ساروان ( دریا خان ) می شود و دریا خان که به نظر کمیته مرکزی یک انقلابی قاطع ، سرسخت وبی گذشت است، به این پست گماریده می شود والقصه ....


واما، اگر این دریا خان زادهء تخیل نویسنده است وچون بیچاره اطرافی است ، شایستهء این همه طنز و تمسخر ، باید سوگمندانه یاد آور شد که درعالم واقع یک دریا خان دیگری نیز وجود داشت در ارتش افغانستان که تا رتبهء دگروالی رسید ودر پست های فرماندهی قطعات اردوی وقت افغانستان وظایفش را با کمال صداقت و ایمان داری حتی درمرزهای کشور به انجام رسانید. این دریا خان نیز بلند بالا بود واستخوان بندی محکمی داشت . از ولایت پکتیا بود و درزبان فارسی مشکل داشت به طوری که حرف " ق " را " ک " اداء می کرد و حرف " پ " را " ف " وبرعکس. اما وی انسان بی کبر وبی ریا بود. او به خداوند ایمان داشت و مسلمان پارسا ومعتقد بود. اتفاقاً همین شخص در دوران جمهوریت سردار محمد داوود بنا برهر ملحوظی که بود به حیث والی سمنگان مقرر شد و سال ها درهمین مقام با کمال راستی ودرستی درخدمت مردم بود. من اورا از نزدیک می شناختم ، زیرا درقرار گاه قول اردوی مرکزی مدتی همکار بودیم ویادم است که من و جنرال محمد آصف الم رییس محکمه عالی قوای مسلح وقت که ازیک سفرکاری از صفحات شمال کشور برمی گشتیم ، برای ادای احترام به نزدش رفتیم و چه اخلاص واستقبال ومهمان نوازی شایسته یی که نگو ونپرس.


ازدوستی شنیدم که دگروال صاحب دریا خان به رحمت حق پیوسته است که خداوند وی را ببخشد و جنت فردوس جایگاهش باشد، آمین یا رب العالمین ! و اما اگرحالا این کتاب " کوچهء ما " را فرزندان شاد روان دریا خان بخوانند و متوجه شوند که پدر شان به خاطر گناه ناکرده به چه القابی مفتخر! شده و چه کوزه ها وکاسه هایی برسرش شکسته است ، چه خواهند گفت وچه خواهند کرد؟


در" کوچهء ما " ازآدم های دیگری نیز با نام های حقیقی شان شخصیت سازی شده که برای نسلی که در همان دوران در شهر کابل زنده گی می کردند - با اندکی تأمل - چهره ها وسیما های آشنایی هستند. مثلاً همین ربانی را که انگار دوست ظاهر شاه بوده باشد کدام شاگرد همان وقت لیسه حبیبیه کابل نخواهد شناخت؟ همو را که در تابستان داغ بالاپوش می پوشید وکلفش روسی به پا می کرد و دهنش همیشه پر از خنده می بود وبه جزکلمات شاه و شهزاده ودربار سخن دیگری برای گفتن نمی داشت در" کوچهء ما " تلویحاً به حیث مسخره ظاهر شاه معرفی شده است . یا زنده یاد مهر الحق قطره را که از جملهء چند تن افسران آگاه پولیس درآن دوران بود وعضویت جناح پرچم حزب دیموکراتیک خلق افغانستان را داشت چه کسی نمی شناسد. اما می خوانیم که از اونیز به حیث مخبری که به وظیفهء مقدسش خیانت کرده باشد ، یاد آوری شده است. شاد روان عارف [ سروری ] مشهور به "خرمگس*" نیز چهره یی آشنایی است که همه اورا می شناسند و می دانند که وی یک انقلابی پرشور ودانشمندی بود که متأسفانه از اثر افراط در مصرف مشروبات الکلی – شاید در پستوی انتیک فروشی محسن آغا – ازحزب اخراج گردید. یا این عذرا دختر فرقه مشر نیز که خوشبختانه دراین جا با نام مستعارمعرفی شده است، دختر همان فرقه مشر معروفی بود که دو دختر دیگر نیز داشت. دخترانی که همه صاحب شهرت بودند وجمال وکمال ؟ حتی همین زلیخا نیز کسی نمی تواند بود، جزهمان دختر یهودی جذاب و پری پیکری که درآن سال ها در شهرنو کابل می زیست و هر روز عصر برای به نمایش گذاشتن تن وبدنش به پیاده روی های اطراف پارک شهرنو قدم می زد و جوانان رند آن دوران وی را به عنوان " زنی به نام شراب" می شناختند ، متلک باران می کردند و دست می انداختند.


خوب دیگر چه بگویم ؟ اگر همین طور درباره قهرمانان این رمان سخن بزنم ، می ترسم که گپ به فیها خالدون کشانیده شود ، فقط دراین بخش یک نکته را می خواهم یاد آور شوم که این فقدان عنصر تخیل در " کوچهء ما" است که باعث شده تاگهگاهی چنین اشتباهات دردناک ومضحکی رخ بدهد./


* خرمگس رمانی است از اتل لیلیان وینیچ نویسندهء انگلیسی


"
رجال سیاسی در" کوچهء ما
:
جناب حسین فخری ، نویسنده و منتقد ادبیات داستانی درکشور، دررابطه با شخصیت های سیاسی و حادثه های تاریخی در کتاب " کوچهء ما " چنین می نویسد:
" .. نویسنده از بخش های 100 تا 158 و .. کوشیده که نظرمساعد یا همدردی یا نفرت خواننده را نسبت به دوره یی از تاریخ یا شخصیت های عمده داستان خود جلب کند؛ اما نتوانسته اورا چنان بیاراید ودرچنان حوادثی شرکت دهد که عکس العمل او طبیعی بنماید. درتوجیه وقوع هر حادثه یی علل و جهات کافی موجود باشد وهر حادثه در شرایط واوضاعی که اتفاق می افتد ، طبیعی جلوه کند. فقط یک مشت حوادث تاریخی به دلخواه نویسنده دستچین شده وبه زور برتنه داستان تحمیل شده است. اکثریت حوادث اصلی وفرعی این بخش ها با یکدیگر وابسته گی ندارند. با هم ترکیب نشده اند وبا حادثه ماقبل ومابعد خود ربطی نداشته ولازم وزاید از هم تشخیص داده نشده ، فقط آن چه اهمیت دارد سیر وبازتاب حوادث خرد وبزرگ تاریخی است وحب وبغض نویسنده دربرابرکرکترهای عمده داستانی ورجال سیاسی ومرحله خاصی ازتاریخ اخیرکشور."
آری! به نظرمن نیز چنین می رسد که همین دادگری های آگنده از حــّب وبغض سیاسی دربارهء وقایع تاریخی وشخصیت های سیاسیی که درداستان نقش داشته اند باعث شده است که درهء ژرفی میان نویسنده وخواننده یی که برمسایل ورویداد های آن برهه هایی تاریخ آگاهی داشته ویا خود ازجملهء بازیگران آن صحنه ها بوده اند، به وجود آید. درجلد اول "کوچهء ما " از محمودی فقید گرفته تا طالب کندهاری وغبار و سردار محمد هاشم صدراعظم و برادرش شاه محمود خان سپه سالار ملقب به پدر دموکراسی و ظاهر شاه و سردار محمد داووود بانی نظام جمهوری در افغانستان ودیگران به حیث رجال سیاسی با نقش های تاریخی شان یاد آوری شده است. اما دراین بررسی ها هیچ سخن تازه یی که به درد تاریخ بخورد وپژوهشگران وجوانان را به کار آید به چشم نمی خورد. آن چه گفته می شود، حاصل رنج نویسنده گان وپژوهشگرانی است که سال ها دود چراغ خورده اند و خامه رنجه کرده اند. اگر حرف هایی هم دردهن این رجال گذاشته شده، یا نقل قول دست کاری شده یی است ازاین کتاب وآن کتاب ویا از شخصیت هایی همچون ضیاء خان مجید قوماندان گارد ویاور رئیس جمهور -- که به خاطر تکرار آن سخنان در این جا وآن جا ازارزش تاریخی اندکی برخورداراند- به چشم می خورد. زیرادراین سخنان یا ابری از پرداخت های ادبی سایه افگنده وعین سخنانی نیست که ممکن است سردارمحمدداوود یا زنده یاد محمودی ویا مثلا مرحوم فیض محمد خان وزیر داخله نخستین جمهوری افغانستان بر زبان آورده باشند ویا چنان آگنده از تناقض اند که خواننده را به گمراهی وبیراهه می کشانند .طور مثال نویسنده کوچه ما در صفحه 584 در مورد مشاجرهء لفظیی که بین وحید عبدالله وزیر خارجه و فیض محمد وزیر داخله وقت رخ داده باشد، چنین می نویسد :
" .. فیض محمد وزیر بی ترس داخله که به داشتن تمایلات چپی معروف بود بر وحید عبدالله می غرد : گپت را برابر دهنت بزن . تو کی هستی که شطحیات باد می کنی؟ مگر دهان رهبر تو هستی ؟ " وحید عبدالله با بی پروایی جواب می دهد : بلی دستت خلاص ! "
حالا اگر این دو تن از جملهء رجال سیاسی نمی بودند ومانند محسن آغا وآکه موسای یهودی از جمله قهرمانان داستان می بودند ، شاید این گفتار آگنده با لفظ قلم فیض محمد خان مرحوم قابل پدیرش می بود؛ ولی از آن جایی که ما زنده یاد فیض محمد را می شناسیم ومی دانیم که زبان مادری وی پشتو بود و به زبان فارسی تسلط فراوانی نداشت، چگونه واژهء " شطحیات " را که حتی همین حالا هم بسیاری ها معنایش را نمی دانند دراین دیالوگ به کار برده باشد؟ درست است که وی دلیر مرد بی همتایی بود؛ ولی هرگز با کسی به درشتی وزشتی سخن نمی گفت ، چه رسد با یک وزیر کابینه. وانگهی وحید عبدالله مرحوم نیز شخص مؤدبی بود وبا وصف اختلاف نظرهایی که بعدها بین اعضای کابینه جمهوری بروز کرد، برخورد وی با افسران و شخصیت هایی که در کودتا اشتراک داشتند ، بسیار صمیمانه بود. نکته ء دیگر که این سخنان را بی اعتبار ساخته واز ارزش تاریخی شان می کاهد، این است که راوی داستان در بسی حالات سخنان این شخصیت ها را دست کاری کرده و مطابق ذوق وسلیقه وشیوه نوشتاری خود تعییر داده است، مثلاً من چطور باور کنم که آن چه با گفته های من شده است، با گفته های دیگران هم نشده باشد. مثلاً درصفحه ء 589 دررابطه به پیوستن من به حزب د.خ.ا. افغانستان چنین می نویسد :
" همین طور نبی عظیمی که درشب قیام ، وزیر دفاع را خلع سلاح کرده بود و اولین حامل مژدهء پیروزی به سردار بود، آورده است که : " مانند دیگر رفقایم از نظر افتادم ودرفرقه هفت ریشخور ، تقریباً هیچ کاره شدم. روزی عبدالوکیل عضو برجستهء حزب دموکراتیک خلق به ملاقاتم آمد وبه نماینده گی از سازمانش به من پیشنهاد عضویت داد. چون راندهء تحقیر شدهء درگاه رهبر بودم ، به آن حزب پیوستم. "
واین درحالی است که من در آن موقع درفرقه هفت ریشخور ایفای وظیفه نمی کردم ویگانه علت پیوستن من ورفقایم به حزب دموکراتیک خلق افغانستان عقده های شخصی ما نبود. ما توسط ذبیح الله زیارمل به حزب جذب شدیم نه توسط عبدالوکیل. این جریان درصفحه 120 چاپ دوم اردو وسیاست چنین بازتاب یافته است :
" .. بالاخره من همراه با آصف الم وستارخان بعد از روزهای طولانی دودلی وتردید ، درحالی که سرخورده گی ها وعقده های شخصی ما، نسبت به دست اندرکاران رژیم بالای ما غالب گردیده بود وپیوستن دریک سازمان سیاسی مترقی را یگانه راه ترقی وتعالی کشور می پنداشتیم به گروه پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان پیوستیم وشروع کردیم به جلب وجذب سایر همکاران ورفقای نزدیک خود به حزب دموکراتیک خلق افغانستان ."
بدیهی است که اگرنویسنده جریان پیوستن من را به حزب در بین گیمه نمی آورد ، معلوم بود که آن چه آورده است، خلاصه یی بوده است ازآن جریان ؛ ولی او آن گفته ها را دربین گیمه گرفته که معنای آن نقل قول دقیق و معتبر است از سخنان یک شخص.
به همین ترتیب آیا می توان آن ماجرا ودیالوگی را که بعد از دعوت درخانه عبدالرزاق ضیایی یکی از دوستان شخصی سردار محمد داوود گویا بین دونفر از سرکرده های بخش پرچم حزب دموکراتیک خلق صورت گرفته باشد ، باور کرد؟ نویسنده " کوچه ما " درصص 523، 524، 525 و 526جلد اول آورده است که عبدالرزاق ضیایی به منظور جلب همکاری و معلوم ساختن نظریات سرکرده های ( نویسنده به عوض واژه "سران" به منظور اهانت وتحقیر هرچه بیشتررهبران حزب از واژه "سرکرده" که معمولاً برای باندهای دزدان وقاچاقبران به کار برده می شود ، استفاده کرده است . ) جناح پرچم حزب توسط امین به دوتن ازآنان پیغام می دهد که امشب مشتاق دیدار شان است واز سردار داوود برای شان پیامی دارد . خلاصه آن دو را امین درتاریکی شام به منزل وی می برد و ضیایی بعد ازاستقبال گرم از آن ها می گوید که داوود خان امیدوار است تا جریان پرچم از چپ نمایی بیشتر پرهیز کند و از نوشتن مطالبی چون " درود به لنین ! " اجتناب نماید. پس ازاین حرف ها درکنار سفره می نشینند ، می خورند ومی آشامند . سرها گرم می شود وصفا وصمیمیت بین شان برقرار می گردد. دراین میان ضیایی شروع می کند به دادن پند واندرزبه این دو سرکرده . به هر حال شب پخته می شود ویکی از مهمان ها که علاقهء مفرط به گوشت ومشروب دارد ، با ولع تمام لقمه می زند وپیاپی مشروب می نوشد. چون ضیایی این وضع را می بیند آهسته به امین می گوید : " رفیق ما مثل فیل می نوشد . خدا پرده کند !" دوست دریا نوش متوجه می شود وبا انگلیسی مغلوط وشکسته به ضیایی می گوید : " گرسنه های تاریخی مثل من می خورند ومی نوشند و این کار هیچ عیب ندارد."
بالآخره آنان خداحافظی می کنند ودرآخرین لحظه کسی که مشروب زیاد نوشیده است درگوش ضیایی می گوید به سردار بگو " چرا مرا نمی بینی ؟ این هردو پاپت یا گدی هستند . " ضیایی خشمگین می شود وبه امین و همراهانش می گوید واقعاً جای شرم است ، اکنون که هیچ کاره هستید همدگر را تخریب می کنید چه رسد به روزی که مملکت به دست شما بیفتد. سپس دروازه را باشدت بسته می کند وآن سه نفررا بهت زده برجای می گذارد.
این عکس العمل اهانت بار میزبان، نشهء مهمان دریا نوش وپرخور را می پراند و با دستپاچه گی به رفیقش می گوید : " به رفاقت ما سوگند که دروغ می گوید. او ایجنت است، ایجنت امپریالیسم! " دومی به زبان پشتو می گویدش : " گــّه نخورخاین ! همه چیز معلوم شد. "
«آن اما این دو کی ها هستند ؟ اگرچه نویسنده دراین جا نامی از آن دو نگرفته است ولی درصفحات بعدی مثلاً ص 89 جلد دوم به وضاحت می نویسد که یکی از آنان زنده یاد ببرک کارمل بوده است: "اما بعد از افتضاح رهبر درخانه رزاق ضیایی ، بار نخست این اعتماد چشم وگوش بسته خدشه دارشد واز ضیایی شنید که مرشد شان اورادرحقیقت یک گدی یا بازیچه می بیند وازسردار می خواهد که ارتباطش را مستقیماً با شخص خودش قایم کند تا به اصطلاح با هیچکاره ها . " حالا شناختن شخص دیگر مشکل نیست؛ زیرا که هم سرکرده بوده است وهم به زبان پشتو صحبت می کرده وهم سخت مورد احترام سردار داوود بوده است . پس چه کسی می تواند باشد به جز استاد خیبر فقید؟
حالا انصاف برشماست ، آخر ببینید، این ببرک کارمل پسر ارشد یک جنرال مقتدر وپاک نفس اردوی آن وقت افغانستان است که می گوید : " گرسنه های تاریخی مثل من می خورند ومی نوشند..." مگرزنده یاد ببرک کارمل در خانوادهء فقیری زنده گی می کرد که گوشت را برای بار اول دیده باشد ؟ یا مشروب را؟ آیا پدرش دست کم توان خریدن یک کیلو گوشت را هم نداشت که پسرش در پشت میز ضیایی صاحب ! با چنان ولع گوشت بخورد وباعث آبرو ریزی میزبان به نزد بانوی منزل گردد؟
وانگهی " ما " که استاد خیبر را می شناختیم وازبس که انسان وارسته ، آزاده و ومهذبی بود وی را " مرد مقدس " می گفتیم ، چگونه می تواند با چنان کلمات زشت وناشایستی دوست خود را مورد سرزنش قرار دهد؟ جملاتی که حتی یک فحاش بازاری نیز به ندرت به کار می برد. پس چه چیز باعث شده است که نویسندهء "کوچه ما" این واژهء مردار را به دهن شخصی می گذارد که برای نخستین بار خودش وی را استاد خطاب می کند ؟
***
درجلد دوم که نویسنده ماجرای داستانی راتقریباً فراموش کرده و گزارشگر ماجراهای پراگنده وبرخی حوادث تاریخی می گردد، دربارهء رجال وشخصیت های سیاسیی مانند نورمحمد تره کی ، حفیظ الله امین، عزیز اگسا ، استاد زهما ، زنده یاد ببرک کارمل، استاد خیبر، دوکتور نجیب الله ، رهبران برخی از تنظیم های جهادی ودیگران به چهره نگاری می پردازد واعمال خوب وبد شان را ازپرویزن انتقاد گذشتانده به دادگری می نشیند.
واما نویسنده "کوچه ما" درباره سایر بازیگران حوادث تاریخی کشور،هرچه نوشته وهر دادگریی که کرده موضوع مورد بحث این نبشته نیست؛ زیرا پرداختن به آن ها مثنوی هفتاد من کاغذ مانند " کوچهء ما " می شود که از توان وصلاحیت این ناتوان خارج است ؛ اما من می خواهم دربارهء آن ادعا هایی مکث کنم که جناب کاندید اکادمیسین اکرم عثمان برای چندمین بار در این کتاب مطرح نموده و قتل بی رحمانهء استاد فرزانهء حزب ما را به دوش زنده یاد ببرک کارمل انداخته است. راوی داستان در صص 651-652 چنین می نویسد:
<< بلآخره قربانی را به خاک می سپارند وسخنرانی ها شروع می شود. یکی از سرکرده ها می گوید : " ما به خون تو سوگند یاد می کنیم که انتقامت را بگیریم. توطلسم سکوت پنج ساله راشکستی " یکی از شیفتگان آن قربانی که به مقتول بسیار نزدیک بود واز راه حدسیات قریب به یقین ، سر نخ های توطئه به دستش افتاده بود، با آرنج رفیق همرازش را که پهلویش ایستاده بود تنگه می زند ومی گوید: " چه دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد! " ورفیقش می گوید : " به چنین سرکرده هایی باید افتخار کنیم. دلسوزی از این بیشتر نمی شود که آدم برکشتهء دست خویش چنین زار بزند واشک بریزد ! " اولی می گوید: " صد آفرین ، به راستی که این ها همه ، اشک تمساح می ریزند. آهسته حرف بزن ، ورنه چون خیبر ، سر ما هم زیر بال ما خواهد شد . >>
ببینید که این حرف های میان تهی را چه کسی می نویسد؟ همان کسی که پیش از نوشتن " کوچهء ما " آدم کمی نبود وازیک عالم حیثیت، وجاهت علمی ، ادبی وسیاسی درنزد هزاران هزار روشنفکر و اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان برخوردار بود. همان فرزانهء دیروزی که ادعا دارد با جرأت وجسارت خاصی در یک فضای بسته و مختنق "دراکولا وهمزادش " را نوشت و نزدیک بود که به خاطر نوشتن آن جانش را ازدست بدهد. آری همین شخص است که بدون داشتن هیچ سند ومدرکی از روی حدسیات قریب به یقین ! رهبر ارجمند حزب را که به گفتهء " بینا " یکی از خواننده گان سایت کابل پرس:" ببرک کارمل حتی جولاگکی را که دراپارتمانش تار تنیده بود،ازبین نبرد، بل درکاغذی نهاده ودر بیرون خانه اش رها کرد " ، با کمترین احساس مسؤولیت وداشتن یک وجدان بیدار، قاتل استاد خیبر بزرگوار می پندارد. وانگهی مگر اختلاف بین این دویار شبان وروزان زندان آن قدر ژرف بود که تنها وتنها یکی باید دیگری را ازبین می برد ؟ از سوی دیگرچه خطری می توانست درموجودیت زنده یاد استاد خیبر متوجه رهبر حزب باشد که صرف با ازبین بردن وی می توانست رفع گردد؟ درست است که سلیمان لایق وغوربندی و چندتن دیگر به خاطر آن که استاد عضو بیوروی سیاسی حزب نشده بود، همیشه باسخنان تحریک آمیزشان آتش نفاق وشقاق رادربین رهبری حزب – بنابر هر منظوری که داشتند- دامن می زدند و درحلقهء خود وی را سزاوار رهبری حزب می پنداشتند وتبیلغ می کردند؛ ولی این کوشش های مذبوجانه را هیچ کسی جدی نمی گرفت؛زیرا وجاهت سیاسی ببرک کارمل وتوانایی های اودرسازماندهی واستدلال و سخنرانی های پرشور و دلیری وشهامت وی را در مبارزه رویا روی با دست اندرکاران نظام شاهی کسی نمی توانست نادیده بگیرد. واز سوی دیگر این برجسته گی های معنوی و ذاتی امتیازاتی بودند که به کس دیگری مجال نمی داد تا این شانس را پیدا کند که دربرابر وی ایستاده شود وبه رقابت بپردازد. پس آیا زنده یاد ببرک کارمل می توانست استاد شهید را رقیب خود بپندارد وبرای از بین بردنش اهتمام ورزد؟
اما بیایید ببینیم که آیا واقعاً این اختلافات آن قدر عمیق واین رقابت ها آن قدر شدید بود که یکی تشنهء خون دیگری گردد ؟ اکادیمسین دستگیر پنجشیری یکی از مؤسسین بنام" جمعیت دموکراتیک خلق/ 11جدی1343خ " در صص58،59 کتاب مستطابش " ظهور وزوال حزب دموکراتیک خلق افغانستان " دراین مورد چنین می نویسد :
"... دراین روزها دربارهء اختلاف شدید ببرک کارمل وخیبر ودید وبازدیدهای خیبر ولایق با داکتر حسن شرق ونورمحمد تره کی نیز افواهات وسخنانی شنیده می شد...[ خیبر ] درآخرین روزهای زنده گی پرچم ، طرفدار تشکیل جبهه متحد وهمکاری با حزب " انقلاب ملی " وجتی طرفدار انحلال فرکسیون پرچم بود و به گفتهء بارق شفیعی وسلیمان لایق درهمان روزها پیام تهدید آمیز کارمل به وسیلهء نور احمد نور نیز به خیبر ابلاغ گردیده بود تا ازمشی انحال طلبانه خود صرف نظر کند."
پس می بینیم که زنده یاد ببرک کارمل برای سلامت ومصالح سازمانی که رهبری آن را به عهده داشت و برای برپایی و ایجاد آن رنج ها ومرارت های فراوانی را متحمل شده بود ، انگار به پیام تهدید آمیزی مبادرت می کند. اماآیا این ادعا دقیق است ؟ واگر واقعاً بنا به اظهارت بارق ولایق چنین پیامی به استاد هم فرستاده شده باشد، محتوای این پیام چه می تواست باشد ؟ استیضاح دریکی از جلسات بیوروی سیاسی یاکمیتهء مرکزی حزب ؟ تنزیل مقام حزبی؟ اخراج از عضویت کمیته مرکزی ؟ یا مثلاً ترور ونابود ساختن فزیکی آن استاد فرزانه که فقط زادهء تصور ووهم وخیال جنون آسای افسانه پردازان و اتهام زنان می تواند بود وبس.
اتفاقاً همین دیشب تاریخ 14 نوامبر 2010 ضمن صحبتی که با جناب نوراحمد نور داشتم از محتوای آن پیام پرسیدم که سخت شگفت زده شد و فرمود که آن دو رهبر برای صحبت کردن رویاروی هرگز نه مشکلی داشتند ونه به پیغامبری احتیاج ؛ زیرا فضای روابط بین ایشان تا آخرین روز زنده گی استاد خیبر هرگز اینقدر تیره نشده بود که نتوانند ویا نخواهند به صورت مستقیم ورویاروی با هم صحبت کنند. جناب نوراحمد نور درپاسخ یک پرسش دیگر گفت که عدم ارتقای میر اکبر خیبر به عضویت بیوروی سیاسی حزب، مخالفت ببرک کارمل نی ، بل مخالفت رهبر حزب درآن وقت وزمان بود که با تائید اکثریت رفقای حاضر درجلسه صورت گرفته بود. همچنان من از جناب نوراحمد نور پرسیدم که آیا استاد خیبر تا این حد می توانست – حتی - پس از نوشیدن مشروب از خود بیگانه شود که ببرک کارمل ویا کس دیکری را با چنان الفاظ رکیک و مستهجن وباآن لهجه و تحکم دشنام بدهد؟ که البته پاسخ منفی داد و با تأکید گفت که نه استاد خیبر درآن سطحی بود که چنین سخنانی بر زبان آورد ونه ببرک کارمل با آن مناعت طبع وغور ذاتیی که داشت به کسی چنین احازه یی می داد.
جناب دستگیر پنجشیری برخلاف آن چه راوی داستان " کوچهء ما " دربارهءجریان قتل نوشته است، درص 62 ظهور وزوال می نویسد :
" .... 9 بجهء همین شب میر اکبر خیبر هنگامی که قدوس غوربندی را تا وزیر اکبر خان همراهی می کرد وبه سوی مکرویان اول وبه منزل خود بر می گشت، درمکروریان دوم ومقابل مطبعهء دولتی سینه اش هدف گلولهء دشمنان قرار گرفت .."
جناب سلطان علی کشتمند صدراعظم پیشین وعضو بیوروی سیاسی حزب د. خ. ا. درص 325 و326 ج2 کتابش " یاداشت های سیاسی ورویداد های تاریخی " درباره این حادثه دردناک می نویسد:
" تاریخ 17 اپریل 1978 خیبر به پیشنهاد وهمراهی یک تن ازاعضای کمیته مرکزی ( عبدالقدوس غوربندی) از منزل خویش به عزم قدم زدن برون برآمد. معلوم نیست که چرا وی از مکروریان تا شیرپور ( منزل غوربندی ) رفت وهنگام بازگشت درچند صد متری رخداد از جانب نامبرده تنها گذاشته شد... دررابطه به شهادت خیبر حدسیات گوناگون به وجود آمد؛ ولی کارمل اظهار داشت که گمان غالب مبنی برانجام توطئه ازجانب حفیظ الله امین برده می شد. زیرا او از دیر باز باخیبر به تندی خصومت می ورزید واورا که انسانی با استعداد ، محبوب نزد تعداد زیاداعضای حزب، از لحاظ ملیت پشتون ودرمیان نظامیان از شهرت خوب برخوردار بود، رقیب سرسخت خویش می پنداشت. بعد ها معلوم شد که عبدالقدوس غوربندی با حفیظالله امین روابط معین وزد وبند داشته است ."
واما تفاوت دیدگاه های استاد زنده یاد و ببرک کارمل فقید آن گونه که در دانش نامهء آریانا می خوانیم عبارت ازاین بوده است که خیبر براندیشه های ملی گرایانه تاکید داشته واستدلال می کرده است که حزب باید ابتدا بادنبال کردن منافع ملی سعی درتقویت پایگاه اجتماعی خود کند وبعد با این پشتوانه درعرصه بین المللی تبارز کند. ولی کارمل براین عقیده بود که مشغول ماندن به مسایل داخلی نتیجه یی جزانزوای سیاسی حزب ندارد وحزب راهی ندارد مگر این که با نزدیک شدن به قدرت های بزرگ از فرصت های بین المللی استفاده کند. البته آن طوری که کارشناسان می گویند ، حب وبغض ها وتکروی ها و خود خواهی های شخصی هرکدام ازرهبران ح. د. خ. ا. را نیز نباید از نظردور داشت ؛ ولی به هر حال ببرک کارمل به سوی رابطه نزدیکتربا رهبران شوروی ونزدیکی خیبر با محمد داوود رییس جمهور ملی گرای افغانستان نشان عملی تفاوت دیدگاه های آن ها می تواند بود.
برگردیم وازجناب کاندید اکادیمسین بپرسیم که آیا ببرک کارمل آن طور یک رهبر سیاسی خام ، بی تجربه وناپخته یی بود که شخصیت مشهوری مانند استاد میر اکبر خیبر را به مرگ تهدید کند و پس از چند روزی نیت خویش را عملی سازد؟
***
واما آخرین انکشافات درمورد قتل بی رحمانه استاد خیبر :
وحید مژده یکی از اعضای پیشین حزب اسلامی حکمیتار که نویسنده وپژوهشگر مسایل سیاسی است دوسال پیش نوشته یی به نام " قتلی که کودتایی در پی داشت، / 26/می/2007" درابطه به قتل استاد خیبر شهید افشا گری های جالبی دارد که قسمت هایی از آن را دراین جا نقل می کنم :
" درسال 1359ه.ش حکمتیار سفری به تهران داشت. درآن زمان درمطلبی که درنشریه راه حق ارگان نشراتی حزب اسلامی افغانستان درتهران به نشررسیده بود ، اشاره شده بود که خیبر به دست جناح خلق به قتل رسیده است. حکمتیار درصحبتی که صاحب این قلم حضور داشت گفت که این سخن درست نیست وخیبر به دست برادران محاهدخود مابه قتل رسیده است. نه او بیشترازاین درمورد توضیحات داد ونه کسی خواستار وضاحت بیشتر شد. این سخن حکمتیار برای من جالب بود ووقتی به پاکستان رفتم، تلاش نمودم تا یکی از اعضای حلقه یی را که درآن زمان درکابل علیه داوود خان فعال بود، بیابم و در مورد معلومات بیشتر به دست آورم، سرانجام این امکان میسر شد."
درسطوربعدی می نویسد که سرانجام مسؤول دستگاه اطلاعات حزب اسلامی به پاس دوستیی که با وی داشت حاضر شد که این اطلاعات را دراختیار من قرار دهد.دوست آقای مژده می گوید که گروپی برای کشتن سران حزب تعیین شده بود که درترکیب آن خودش و دو جوان دیگر به نام های عبدالصمد کوچک وداکتر لطیف عضویت داشتند . آقای مژده می نویسد که برای کشتن ببرک کارمل لطیف که دانشجوی طب بود هر روز با صمد درجلو بلاک زنده یاد ببرک کارمل درحالی که کتابی دردست داشتند می نشستند و اپارتمانش را زیر نظرداشتند تا این که هنگام شام یکی از روزهای ماه اگست مرد وزنی ازآن اپارتمان خارج می شوند که مرد مذکور ازعقب ازلحاظ انداز واندام شباهت کامل به ببرک کارمل داشت وبه همین سبب لطیف وصمد تا برگشت آن دو صبر می کنند و هنگامی که دیر وقت شب باز می گردند توسط لطیف بالای مرد فیر صورت می گیرد و نامبرده که کسی به جز انعام الحق گران( پیلوت آریانا ) نیست به قتل می رسد.
وحید مژده ادامه می دهد:
" چند ماه بعددرماه مارچ 1978 بود که صمد ولطیف بار دیگر درمنطقهء مکروریان کابل ظاهرشدند.این بار هدف میراکبر خیبر بود. آن ها طبق عادت درتاریکی شب حمله ورمی شدند واین فرصتبعد از غروب آفتاب دریکی از روز های ماه اپریل میسر شد.
میراکبردرنزدیکی مطبعه دولتی مورد اصابت گلوله قرار گرفت واز پا درآمد ولطیف وصمد بار دیگر به وسیله همان بایسکل از منطقه فرار کردند. کسانی شهادت دادند که پس از شنیدن صدای گلوله ، جیپی رادیدند که به سرعت از آنجا دور شد. هرچند این مسأله تصائفی بیش نبود، اما جریان قتل را پیچیده جلوه داد. ح.د.خ. دولت را دراین قتل مقصردانست وتشییع جنازه خیبر به تظاهرات ضد دولتی مبدل شد. ... داکتر لطیف اندکی پس ازکودتای کمونیستی از پوهنتون کابل دستگیر وسپس مانند هزاران زندانی دیگر درسال 1357 به شهادت رسید، بدون این که دستگیر کننده گانش وی را به عنوان قاتل خیبر شناخته باشند. ..اما صمدکوچک که بعداً به عبدالصمد مجاهد مشهور شد، بعد از کودتای کمونیستی درجهاد مسلحانه شرکت کرد وسرانجام درحمله بالای قلعهء ملیشه های خلقی درولایت غزنی ، هنگامی که می خواست یک بمب دستی را ازروی دیوار[ پشت دیوار] به داخل قلعه پرتاب نماید ، کارش مانند کشتن خیبر نتیجهء معکوس به بار آورد. همان گونه که وی با کشتن خیبر به جای تعویق موجب تسریع کودتا شد. این بار نیز بمب پس از اصابت بالای دیوار به روی خودش افتاد و جا به جا جان سپرد. "


ادامه دارد
avatar
رد: درنگی بر رمان " کوچهء ما "
پست 17/1/2011, 03:50  نویسنده
حالا اگربه تاریخ نشر این مقاله نگاه کنیم متوجه می شویم که آقای وحید مژده سه سال واندی پیش پرده از رازاین قتل برداشته است و کتاب رمان گونهء آقای عثمان مدت ها پس از آن اقبال چاپ یافته است. بنابراین می بینیم که نویسنده بزرگوار " کوچه ما " یا بیخی از نوشتهء آقای مژده آگاهی ندارد ویا اگر دارد خویشتن را به " کوچهء حسن چَپ " زده وحتی نخواسته است با نوشتن یادداشت جداگانه یی پیش ازطبع کتابش در ایران ( سال 1386 ) ازدادگری وحکم قاطعی که درزمینه این قتل نموده است ، تردید نشان بدهد. وانگهی سوال این است که این اتهامات را چرا نویسنده " کوچه ما " درزمان حیات ببرک کارمل در نوشتهء جداگانه یی به طور جدی مطرح نکرد که حالا سال ها پس از وفات آن زنده یاد چنین اتهام هولناکی را عنوان می کند؟ آخر، مگرمرده ها می توانند از خود دفاع کنند ؟
ازسوی دیگر این اتهامات وبرچسپ هایی که به آدرس زنده یاد ببرک کارمل ازسوی حلقهء معینی که خودها را هواخواهان استاد می نامیدند ؛ ولی با حفیظ الله امین خون آشام ویا با سردار محمد داوود این ناسیونالیست متعصب وخود خواه تاریخ چندین دههء پسین روابط تنگاتنگ داشتند و به ساز یکی ازآن دو می رقصیدند زده می شود، زیاد هم تعجب برانگیز نیست.آخر چه کسی نمی داند که عبدالقدوس غوربندی یکی ازعمال نفوذی حفیظ الله امین در جناح پرچم حزب بوده است یا مثلاً چه کسی یکی دیگر ازآن ها را که بلافاصله پس ازسرکوب جناح پرچم حزب، صاف وساده دریکی از جراید سرکاری وقت- برای خوش خدمتی به امین- چیزی شبیه این نوشت :"ببرک کارمل به زیر چتر امپریالیزم پناه برد." نمی شناسد ویا یکی دیگرازهمین قماش را که پس از پیگرد پرچمی ها هنوزهم در دستگاه رژیم خون آشام پست مهمی داشت وبا هر رفیق پرچمیی اش که تا هنوز به زندان نرفته بود، مقابل می شد، می گفت : " باند کارمل نابود شد. به زودی حساب کسانی را که تا هنوزهم حیا نکرده وکارمل کارمل می گویند، خواهیم رسید " را فراموش کرده خواهد بود؟ -- البته شگفتی آوراست که همین ها پس از پیروزی مرحله نوین انقلاب به چه مقاماتی هم که نرسیدند-- ، همچنان کسانی را هم که عمال نفوذی سردارداوود درجناح پرچم حزب بودند و بسیاری وقت ها درارگ ریاست جمهوری دیده می شدند نیز رفقای آن زمان که درگارد ریاست جمهوری خدمت می کردند، به خوبی می شناسند؛ اما جای خوشبختی است که یکی ازآن ها را نویسندهء کوچه ما معرفی کرده است : امین قهرمان داستان " کوچه ء ما " ! همان کسی که سردار داوود وی را با آمدن هر تازه واردی درپشت گلبـتـه های حویلی بزرگ منزلش پنهان می کرد !!
بدینترتیب نویسندهء " کوچه ما " بدون داشتن کدام سند و دلیل خاصی سعی می کند تا نه تنها ببرک کارمل فقید را قاتل بهترین وعزیزترین یار راه وهمراه زنده گیش معرفی کند، بل تلاش فراوان به خرج می دهد تا با گفتن ونوشتن کتره وکنایه آن زنده یاد را تحقیر کند ومثلاً منزلـتـش را درنزد خواننده گان شهکارش پایین بیاورد : به طور مثال درصفحه 268 ج2 درباره نخستین کنفرانس مطبوعاتیی حرف می زند که درقصر چهلستون دایر شده بود و ببرک کارمل درباره مشی سیاسی حکومتش با خبرنگاران داخلی وخارجی صحبت کرده بود. او پس ازآن که بازگشت دوباره ببرک کارمل و ولادیمیر ایلیچ لنین را از تبعید با هم یک سان می پندارد ، لباس پوشیدن آن دو را نیزشبیه پنداشته وچنین می نویسد :
" .. این وجه شباهت ، رهبر جدید را که از قدیم فریفتهء ادا واطوار وحتی لباس پوشیدن لنین بود، ترغیب می کند که درمهمترین شب جلوس که همان گفت وشنود مطبوعاتی بود درکسوتی همانند با بنیاد گذار انقلاب اکتبر ظاهر شود. به همین منظوربه تقلید از لنین نیت می کند که قبل از ورود به تالار بالاپوش جدید مشکی رنگش را بر شانه هایش بیاندازد ودربرابر دوربین قیافه بگیرد. "
و چند سطر پایین تر درمورد کلاه کاسکت چرمیی که مطبوع طبع لنین بود و زنده یاد ببرک کارمل نیز گویا با تقلید ازوی بر سر می گذاشت چنین می نویسد:
" .. او[ لنین ] به خاطر تعلق مفرطش به آرمان کارگرها تقریباً همیشه یک کاسکت چرمی کارگری سرمی کرد. چنان کلاهی نیز مطبوع ببرک کارمل بود واو سال ها پیش ، قبل ازاین که به قدرت برسد درمظاهره ها ومیتنگ ها به اصطلاح کلاه لنینی سر می کرد وچون لنین قیافهء جدی می گرفت. "
اما، این تنابنده خدا که درآن شب وروز به صفت فرمانده فرقه هفت ریشخور تعیین شده بود - چون امنیت دورونزدیک آن قصر به عهده فرقه 7 بود- واتفاقاً درآن محفل رفته بود، به یاد می آورد: سالن بزرگ با سقف بلند قصر چهلستون رادرآن زمستان سرد که با وصف موجودیت یکی دو بخاری هنوز هم به زمهریر می مانست و بیخی یادم می آید که هنگامی که زنده یاد ببرک کارمل بالاپوش خود را از تن کشیده ومی خواست داخل سالن شود، شاد روان محمود بریالی مداخله کرده وگفت که شما سرما خورده اید، سالن هم بسیار سرد است، بهتر است بالاپوش تان را با خود داشته باشید والبته بعد از همان نشست ، من هرگز درجریان ریاست جمهوری اش ندیده ام که ببرک کارمل فقید بالاپوش ویا کرتی اش را بالای شانه بیندازد ویا درکدام جلسه رسمی با کلاه کاسکت بنشیند ودربرابر دوربین قیافه بگیرد. وانگهی ما را به لباس پوشیدن اشخاص چه کار؟ مگر بالاپوش یا کرتی و یا چپن را بالای شانه انداختن وکلاه کاسکت یا پکول پوشیدن عیب است؟ یکی دوست داردمانند جناب حامد کرزی چپنش را نپوشد وبالای شانه هایش بیندازد . یکی خوش دارد بدون کلاه دربرابر دوربین فلمبرداری قیافه بگیرد ودیگری میل دارد با کلاه پکول بنشیند و برخیزد وحتی بخوابد و سومی همچنان که در کوچه ما آمده است ، کلاه پیکدارویا کلاه بیره را با پیراهن وتنبان فولادی رنگ برسر کند وبپوشد. ودیگری مثلاً مانند مکناتن کلاه شاپو بر سر گذارد ویا پتویش را مانند آقای اشرف غنی احمد زی بر شانه ها وزیر بغلش محکم کند ویا دیگری مثلاً مانند داکتر صاحب شهید دوست دارد،گهگاهی دستار ببندد با شملهء بسیار بلند ! سوال این است که هرکسی که مثلاً مانند متخصص کمیدین معروف ومؤفق تلویزیون آریانای آفغانستان کرتی اش را بالای شانه هایش بیندازد، تقلید از لنین کرده است ؟ سوال دیگر این است که مگر استاد خیبر کلاه کاسکت بر سر نمی گذاشت؟ پس چرا درمورد آن یکی این همه غوغا ودر مورد این دیگری این همه سکوت ؟
درهمان صص ( 269-268 ) می نویسد :
" .. به همه حال رهبر جدید می کوشید مثل لنین که اغلب قاطع وسختگیر بود، با دوست ودشمن تصفیه حساب کند. بنابرآن با تحکم صدا می زند : ژورنالیست های دوست درسمت راست و ژورنالیست های دشمن درسمت دیگر. این دستور آمرانه وغیر مترقب به عدهء زیادی برمی خورد وموجب حیرت روزنامه نگارانی می شود که پیش ازهرکاری خود را دربرابر درستی واصالت خبر متعهد می دانند ومی کوشند حتی المقدور رویداد ها را با کمترین حب وبغض وحد اکثر امانت گزارش کنند. .. "
واما، این درست است که زنده یاد ببرک کارمل آن جمله را خطاب به ژورنالیستان گفتند ، ولی نه با آن لحن ولهجه یی که در "کوچهء ما " آمده است. برخلاف کاملاً به یادم مانده است که هنگام گفتن آن جمله لبخند بر لب داشتند و بلا فاصله گفتند ببخشید، مزاح کردم. وانگهی آیا نوشتن این حرف ها ارزش آن را دارد که یک پژوهشگر و مؤرخی که ادعا دارد : این کتاب عمدتاً یک رمان سیاسی – تاریخیی است که حدود نیم قرن را در بر می گیرد با نوشتن چنین جزئیات مضحک وقت خواننده گان را تلف کند؟ مگر آن که کسی خواسته باشد با پرداختن به این جزئیات به قطر کتابش بیفزاید. زیرا اگر قرار باشد هر رویداد با اهمیت وبی اهمیتی را ثبت تاریخ کنیم ، تصور می کنم که برای نوشتن و ترکردن سرقلم وانگشت نه آب بحر کفایت کند ونه هفتاد من کاغذ. مثلاً سفر امین را درنظر آورید: این سفر به تاشکند و ماسکو ( شوروی وقت ) را که بیشترازصد صفحه را دربر می گیرد وجزنظریه پردازی های طولانی و خسته کن وحرف های تکراری و تاریخ اعمار چند مسجد و مدرسه و آرامگاه ویکی دو بیتی که از کفر ابلیس مشهورتراند : بوی جوی مولیان آید همی / یاد یار..همی / حرف دیگری ندارد ، چگونه می توان توجیه کرد، جز این که بگوییم : ده درکجا ودرخت ها درکجا ؟ مگر می توان بدیهیاتی را که بسیاری ها می دانند وبارها وبارها خوانده وشنیده اند ، تاریخ خواند؟ به گفتهء دوستی :این همه بیگانه پروری و رندی وخسرو پرویز نمایی ومُصحِـف گویی ها است که انسان را کلافه می کند.
باری ! نویسنده "کوچه ما" درصفحات بعدی این تصنیف طوماری از معایب ! ببرک کارمل را برمی شمارد ونامبرده را ازقول داوود خان متهم به توطئه چینی وبه هم اندازی و تفتنین ودغل بازی می نماید، اما ضرورنمی بیند که یکی دو مثالی بیاورد از این همه توطئه چینی ودغل بازی و تفتینی که انگار برسردار و امین قهرمان این داستان معلوم بوده و دیگران ازاین اعمال زشت رهبر خود بی خبر بوده اند. اما دل اکرم عثمان هنوز هم مانند ابر بهار پر است ونه تنها به این اتهامات اکتفا نمی کند بل در صفحه 274 ج2 بر ببرک کارمل اتهام قسی القلب بودن را می بندد وبرای اثبات این قساوت به نقل قول خیالیی از وی اتکاء می کند:
" از فلم های امریکایی بیشتر فلم های وسترن را می پسندم. هیچ کس به مهارت وچابکی کاوبای ها به حساب دشمن نمی رسد. وقتی که یک کاوبای بر دشمنانش مثل صاعقه نازل می شود وآن ها را دریک آن به خاک وخون می غلتاند ، دلم یخ می شود. اگرروزی دستم برسد با مفت خوارها وستمگر ها مثل یک کاوبای برخورد خواهم کرد!"
خوب خوانندهء عزیز ! شما چه تصور می کنید، آیا این سخنان ببرک کارمل است که دربین گیمه گرفته شده است ؟ اگرهست، پس چرا نام کسی که سخنان وی را موبه مو وبه اصطلاح مردم ما " بَینه به بَینه " برای نویسنده " کوچه ما " نقل کرده ، ننوشته است. هرچند دراین شکی نیست که ببرک کارمل گهگاهی با رفقایش به سینما می رفت وممکن است از فلم های وسترن هم خوشش می آمده است ؛ اما این که دیدن فلم را محک قساوت ویا رقت قلب کسی درنظر آوریم ، دورازانصاف می تواند بود. با این همه تا جایی که حافظه من یاری می دهد ودوستان نیزگواهی می دهند، آن زنده یاد راغالباً هنگام به نمایش گذاشتن فلم های روسی و فلم های تاریخی غرب درسینما آریانا همراه بابرخی از رفقای رهبری جناح پرچم حزب مانند نوراحمد نور ویا استاد خیبر دیده ایم.
واما اگر زنده یاد ببرک کارمل شخص قسی القلبی می بود ، چگونه کسی را که بروی اتهام بسته بود : " ببرک کارمل زیر چتر امپریالیسم پناه برد " عفوکرد وبه مقام های بالای حزبی ودولتی نصب نمود. ودیگری را که می گفت :" آن ها یک باند بودند و نابود شدند" نه تنها اززندان رها کرد بل پس از مدت کوتاهی به وظیفهء مهمی مقرر کرد. آخر مگر آدم قسی القلب می تواند هزاران زندانی از جمله امینی های خون آشام و اخوانی های نابکاری مانند سیاف را عفو کند واززندان رها کند؟ هرچند که نویسندهء "کوچه ما" رهایی این زندانیان را توطئه وفریبی می پندارد که برای اغفال مردم به راه انداخته شده بود تا باور کنند که آزاد شده اند. راوی داستان مگر فراموش کرده است که همین آدم قسی القب ! تنها ویگانه شخصیتی بود که دربرابرپیشنهاد به قتل رسانیدن سردار محمد داوود وخانواده اش واکنش منفی نشان داد ولی یکی از همان افرادی که هم با آقای اکرم عثمان و هم با استاد خیبر بسیار نزدیک ودریک حلقه بود به تائید پیشنهاد حفیظ الله امین با صدای بلند گفت : " دا فرعون باید ووژل شی ! "
درصفحات دیگر از افسر روسیی به نام اوساد چی یاد می کند که انگار قیم و لـَلــَه ء (پرستار) ببرک کارمل بوده باشد. حرف های میان تهی و کم ارزشی که هرگز به درد تاریخ نمی خورند. اما این افسر روسی را که حیثیت پیشخدمت رئیس حزب ودولت را داشت، همه اعضای حزب می شناختند. این شخص اگرافسر هم بوده باشد، آن قدر شخص مطیع وشکسته و فروتن بود که همین که صدای زنده یاد ببرک کارمل را می شنید، دستپاچه می شد و می ترسید که مبادا عملی از وی سرزند که مورد موأخذه وی قرار بگیرد. چه رسد به این که چنین آدم بی زبانی امر ونهی کند ویا صحبت های زنده یاد کارمل را با همصحبتش اخلال نماید. وی این اتهامات را درحالی می نویسد که چند سطر پایین ترنا خودآگاه آن ها را رد می کند : " ببرک آدم حساس وفراز جو بود، دیگر از هیچ طرف نمی خواست تحقیر شود ..." پس چنین آدمی که هم حساس بود وهم فراز جو وهم توانسته بود "رهبران کله خشک اتحاد شوروی را که تندیس هایی از تکبر وجزم اندیشی بودند" ، قناعت بدهد و به تمکین دربرابر پیشنهادات خود وادار سازد، چگونه دربرابر یک افسری که نقش ووظیفه پیشخدمت را داشت ، می توانست تا این حد حرف شنوی داشته باشد؟ آخر این اوساد چی را ببین که به رییس دولت یک کشور امر ونهی می کند وآن ببرک کارملی را بنگرکه چشمش از شیر نمی ترسید وحالا بنا به گفتهء کاندید اکادیمسین برای نوشیدن یک گیلاس آب و دود کردن یک دانه سگرت ازخدمتگارخود اجازه می خواهد؟
واما مخالین ببرک کارمل هرچه می خواهند ، بگذار بگویند ؛ ولی همان طوری که فرزانه یی نوشته بود ، حقیقت این است که ".. ببرک کارمل مانند بسیاری ازرهبران راستین انقلابی روزگار، یکی از قربانیان دوران نامیمون گذار بشریت از جریان اعتلایی مبارزه اجتماعی به دوران رکود وبد اقبالی جنبش های ترقیخواهانه بود. این عمری که درگذر است وسخت ناپایدار، برای هرکسی عزیز است وکسی مفت ورایگان آن را به هدر نمی دهد؛ ولی ببرک کارمل اززمرهء آن انسان های آزاده یی بود که سراسر زنده گانی اش را درگرو آرمان وطن وزحمتکشان آن گذاشت . او یار ویاور کارگر ودهقان ، دلسوز ومددگار مردم ورهبر روشن ضمیر این کشور بود. سخنران آتشین، رهبر آگاه وآینده نگر، سیاست گزارهوشمند وانسانی آراسته به فضایل والای انسانی. هنگامی که غبار نفس گیر دوران های گذار فرو نشیند، آن گاهی که عقل انسان ها بر احساس آلوده به نفرت وبدبینی وکدورت ناشی از ترسب یاوه سرایی های جارچیان جهل و جعل غلبه کند، زمانی که تاریخ با تعقل تاریخی به سنجش گرفته شود وآن گاهی که صفوف با خون ازهم جدا شدهء وطن رنجور ما درجلگه هموار آینده مشترک درهم آمیزد، آنگاه به اضافه هزاران وصد ها هزار دوستدار کنونی ببرک کارمل ، کارگر ودهقان ، کسبه کار وروشنفکر، زن ومرد، پیروجوان با یادی شور انگیز از تعلق و خدمت ببرک کارمل به همه انسان های وطن ما ، با محبت ودل شاد یاد خواهند کرد..."
آری، این دوران دیگر درراه نیست، آغاز شده است. فقط درکوچه ، پس کوچه های وطن گشت بزنید نه در" کوچهء ما " و ببینید که مردم سیه روزگاردرخرابه های وطن با چه حق شناسیی از دوران طلایی حاکمیت حزب ما به ویژه از مرحله نوین انقلاب ثور سخن می گویند.
شراب و" کوچهء ما " :
با جرأت می توان گفت ، بسیاری بخش های جلد اول این اثر را که بخوانی وبا هرکسی که دراین " کوچه " مقابل شوی چه سرش به تنش بیارزد وچه مانند مولاداد ستمدید وسیه روزگار باشد، از دهن ودامانش بوی الکل برمی خیزد ، سراپایش آلوده با شراب است و دامن خشکی ندارد؛ گویی : از این میخانه کس بی دامن تر برنمی گردد / وانگهی همیشه وهر وقت که بخواهی در" کوچهء ما " : المنته لله درمیکده باز است. شراب خوری ومستی ورندی از همین کوچه آغاز می شود وآرام آرام همه شهر را دربرمی گیرد. دراین جا شرابی ها نخست مست می شوند وسپس سیاه مست وبعد به گفتهء راوی هم خود شان به فرق سوار می شوند وهم کوچه گی ها را به فرق سر سوار می کنند . داستان کوچه از شراب نوشی محسن آغای انتیک فروش و آکه موسای یهودی آغاز می شود . بعد امین را به نوشیدن شراب تشویق می کنند وپسان تر رفقایش را. بعد از حاجی گک گرفته تا ترکاری فروش و ملی فروش ومولاداد مظلوم و بازاریان وبازرگانان و اهل سیاست و خبره گان و آواز خوانان همه شرابی می شوند. و سرانجام خرهای پهلوان ترکاری فروش نیز( صص 22 و23 ج 1):
<< ..او[ دُرمحمد پهلوان ترکاری فروش ] هرروز دم نیم چاشت سری به دکان آغا می زند وپانزده بیست دقیقه خلوت می کند. وقتی از آن جا می براید ، چشمهایش مثل قوغ آتش سرخ می شوند وصورت مردانه وسفیدش ارغوانی رنگ می شود. همه پی می برند که آغا باز پهلوان را به فرق سوار کرده ؛ ولی از ترس به رویش نمی آورند وبا خود می گویند : " سربد به بلای بد." >>
پس از آن که پهلوان درگل صبح سه چهار پیالهء صبوحی سر می کشد ، درحالی که دوتا مرکب سفید مصری اش را که ترکاری بار کرده پیش می اندازد ، خود بر نرخر سیاه درشت اندامش می نشیند و چهار نعل راهی حاجی یعقوب می شود :
<< هرسه خر پهلوان با آن فیته های سرخ دور گردن ، پوپک های کوچک سر، ابروها وپیشانی ویال بندهای چرمه دوزی در مسیر تمام کوچه ها وپسکوچه ها جفتک می اندازند ، عرعر می زنند ومانند اسپ های تازی چهارترات می دوند وهمه از دیدن چنین اعجوبه هایی به حیرت می افتند. پهلوان خرهایش را نیز شراب نوش کرده بود. >>
واین همه درروزگاری رخ می دهد که مردم این کشور اصلاً شراب رانمی شناسند. فقط نام آن را از ملا ها ومولوی ها شنیده اند و می دانند که نوشیدن آن حرام است، مثل زنا و لواطت و قمار. مردمی که می دانستند که اگرمحتسب مسجد حاجی یعقوب که در یک قدمی آن کوچه قرار دارد کسی را درهنگام شراب نوشیدن یا شراب انداختن دستگیرکند، دُره خوردن و رویش را سیاه کردن وبالای خر سرچپه سوارکردن که هیچ ، حساب وکتاب بعدی اش نیز با کرام الکاتبین خواهد بود.
پرسش دیگر این است که این همه شراب درآن دوران از کجا شد که حتی خرهای پهلوان دُرمحمد نیز که درحقیقت کاسب تنگدستی بیش نیست، نه یک روز، نه یک هفته ؛ بل هرروز وسالپُـر می نوشند ومست می شوند و جفتک وقرتک راه می اندازند وخلایق نیز به آن ها کوچه می دهند وراه شان را چپ می کنند؟ بیایید حساب کنیم که اگر درآن هنگام مستخدم کدام سفارت می توانست دوسه بوتل ویسکی و ودکا را کش برود وبالای محسن آغا به نرخ کاه ماش هم به فروش برساند و محسن آغا نیز به بهای ناچیزی به پهلوان بفروشد، آیا می توان باور کرد که هم صبوحی هرروزه پهلوان را کفایت کند وهم صبوحی خرهای مصری اش را؟
این موضوع را هم نباید از نظر دور داشت که دردورانی که راوی " کوچه ما " از آن سخن می زند، یعنی در دوران استبداد خانوادهء نادری آن قدر شراب خانه گی نیز تولید نمی شد که به خر ها برسد و یا سلیمان کبابی خندان ولغزخوان در چاینک های شلغمی قاشقاری برای مشتریانش پیشکش کند که با نوشیدن دو سه پیالهء آن" فلک الافلاک" راسیر کنند.احیاناً اگر کسی شراب هم می ساخت، به مقدار کم وبا هزاران ترس ولرزاز ملا ومحتسب و شحنه و دور ازچشم تیزبین دستگاه مخوف ضبط احوالات سردار محمد هاشم و سردار شاه محمود وسردار محمد داوود.
بدینترتیب می بینیم که درآن دوران با شراب کوچه نفس می کشد ، با شراب کوچه زنده است وبی شراب این کوچه می میرد. شرابی ها هم همه دریا نوش هستند و سخت قهار. آغا همیشه "سرشته مند" است وتبراقش پر است از بوتل های مشروب دو آتشه وکچالوی بریان که به سوی هم پیاله های جوان آغا مخصوصاً عارف قوغ دست همیشه چشمک می زنند. همان عارفی که هم ستنگ است وهم خرمگس و هم مانند اکبر قوغ دست که باجنگاندن گیلاسش به گیلاس امین دل بالا می خواند : من ار شراب می خورم ، به بانگ کوس می خورم/ پیاله های ده منی علی الرؤوس می خورم . /
باشراب بحث ها وفحص ها آغاز می شود، با شراب راه های رسیدن به آرمان های مردم بررسی وحلاجی می شود، با شراب درد های دل تسکین می یابند ، شراب قلب ها را به هم نزدیک می کند ، احساسات را بر می انگیزد، کدورت ها را رفع می کند ، زیرا : بی نشئه زنده گانی چندان نمک ندارد/ حیف است زین خرابات می ناچشیده رفتن/ و به همین سبب است که امین به هشدارموسای خاخام گردن می نهد :
<< ... دل امین به دک دک افتاد و گلویش خشک شد. با زلیخا چشم به چشم شد وازآن نگاه مشتاق وشیفته فهمید که " بنوش ! دمی از این خوشتر چی باشد ؟ " شراب تلخ ، جرعه جرعه از جدارگلو تا معدهء امین راه کشید وسرفه های پیاپی راه نفسش را بست. همه با هلهله وشادمانی کف زدند وآغا گفت : " آفرین ! احسنت، شاه مردها امین جان " >> ص 55ج 2
کاندید اکادیمسین اکرم عثمان درص536 ج2 در بارهء تاثیرجادویی این مایع اثیری چه زیبا می نویسد :
" اکه موسی که شراب نوش قهاری بود وبارها در سمرقند ، خیوه وبخارا تا سرحد بیهوشی کامل مست کرده بود ومی دانست که شراب شهکار آفرینش است وهیچ اکسیری انسان درمانده را دریک آن چون بادهء ناب از کف خاک تا فرازهای آزادی ورهایی بالا نمی کشد، با احتیاط تمام بوتلی را ازآستین ردایش می کشید وجرعه جرعه آن را به آخر می رساند. آن وقت خود را سبک وسبک تر می یافت. با باد خفیفی اززمین کنده می شد وبه هوا می رفت . بر سر نارون ها بال می کشید؛ بر بلند ترین برگ سپیدارها می نشست ، همگام با شبپره ها ، عطر یاسمن ها ، نسترن ها وشب بو ها را بو می کشید ؛ وازگلی به گل دیگر پرمی کشید. سپس به نرمی وسبکبالی یک قاصدک از باغ می برآمد و دامن مهتاب را می گرفت که بی پروا با پاره سنگ ها ، گندم زارها وچمن ها همبستر شده بود. سپس تر دربی وزنی، قاصدک راپشت سرمی گذاشت ودر جهان غیر مرئی اثیری چون ذره ای ، جزء منظومه های بی نهایت کهکشان ها می شد وهر آن ، حالت تازه ای را تجربه می کرد..."
متأسفانه این است پیام تشویق آمیز"کوچهء ما " برای هزاران جوان وطن سیه روزگار ما که در گنداب مواد مخدر ودرلجنزار شراب نوشی درحال غرق شدن هستند و دولت دست نشانده هم به دستور دنیای سرمایه وسود آنان را به امان خدا رها کرده است و برعکس به ترویج وگسترش این مواد مرگبار وبه گفتهء حافظ : " آن تلخ وش که صوفی اُم الخبائثش خواند/ اشهی لنا واحلی من قبلة العذا را/ هنگام تنگدستی درعیش کوش ومستی / کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را/ روز تا روز می پردازد.
شاید به همین سبب است که درادبیات داستانی روزگارما- به ویژه درکشور ما - بسیار کم وبه ندرت مسأله نوشیدن شراب ولذت بردن ازآن مطرح شده است. ولی اگردرداستانی هم به نوشیدن شراب اشاره شده باشد، چندان برجسته گی ندارد. اما درادبیات منظوم کلاسیک مثلاً در اشعار حافظ وخیام ودیگران بارها وبارها به می و میخانه و ساغر وساتگین و پیمانه و صراحی وصبوحی وقلقل مینا و ساقی گلرخ برمی خوریم که حلاوت دیگری دارد و مخصوص همان عصر وزمان است ؛ ولی شاعر امروز که شاعرعصر پیشرفته ترین تکنالوژی و پیشرفت های محیرالعقول بشری است دیگر وقتش را به پراختن به می ومیخانه تلف نمی کند.
avatar
رد: درنگی بر رمان " کوچهء ما "
پست 17/1/2011, 03:56  نویسنده
تکرارهای دلآزار در " کوچه ما " :
اگر چه زبان " کوچه ما " سخت فخیم وشیرین است و نویسنده برای بیان مطالبش با مهارت زیاد و درخور تحسین خامه زنی کرده و توسط شعر وامثال وحکم وگهگاهی سخنان طنز گونه آن را ویرایش وپیرایش کرده است ؛ ولی برخی از این اشعار و امثال وحکم که نه یک بار؛ بل دوسه بار یا به دفعات وبه تکرار ثبت شده اند، خواننده را خسته کرده ودلآزار گردیده اند. به ویژه که بیشترین این ابیات و امثال وضرب المثل های عامیانه را بسیاری ها می دانند و نمی خواهند وقت گرانبهای شان را با خواندن دوباره و سه باره چنان نکته هایی که حتی ازحفظ دارند به هدربدهند. مثلاً نگاهی بیندازیم به صص 55،19، 84، 85، 86، 109،242، 243، 328، 329،410 که اکثر این ابیات را خواننده درمکتب خوانده واز حذف دارد و آرزو ندارد به تکرار بشنود ویا بخواند مثلا: باخدا داده گان ستیزه مکن/ که .. ص19، یا اگر این مکتب است واین ملا/ ص588، و.. یا : بوی جوی مولیان آید همی.../ صص 57 ، 414ج 1یا: لنگ حمام است این دنیای دون/ هرزمان درکون ناپاک دگر/ صص210 ج2 ، 438ج 1 و.. یا : من ار شراب می خورم، به بانگ کوس می خورم / پیاله های ده منی، علی الرؤس می خورم/ صص 461، 571 ج2 وبه هررنگی که خواهی جامه می پوش/ ص 298 و.. دوپادشاه دریک اقلیم نگنجد/ ص 325،345، 588ج2 و..گوشت خر ودندان سنگ/ص125 ، یا بارکج به منزل نمی رسد وچاه کن را چاه درپیش است / و...درصفحات دیگر این تصنیف.
در"کوچه ما" اگرچه حکایات وسخنان طنز گونه به شاخی باد می شوند ؛ ولی برخی از آن ها بارها به تکرار ثبت شده اند، ازآن جمله اند : بیزاری امین ازدیدن رویش درآیینه ومسأله " بروتوس " و حکایت والی اطرافی وآشپزش و فرمایش دادن " پودین " :
" .. سال ها پیش یک والی اطرافی درضیافتی درکابل پودینی بسیار خوشمزه خورده بود که طعمش هرگزازدهان او نمی رفت . وقتی که دوباره به ولایت تحت فرمانش بر می گردد، دستور می دهد که در اختیارآشپزحرمسرا پیاز، کچالو، گوشت، برنج ، روغن ومصالح دیگ بگذارند تا آشپز پودین بپزد. آشپز با عجز تمام عرض می کند : " جناب والی صاحب ! بااین ها می توان پلو، چلو، وشلهء گوشتی پخت؛ ولی پختن پودین ازاین ها ناممکن است."
والی می غــُرد : " پیاز همین، کچالو همین، گوشت وبرنج همین، چرا پودین نمی پزی؟ "
واما این پوزخند وریشخند آقای کاندید اکادمیسین بر دهاتیان ساده دل و مردم شریف اطراف واکناف کشور نه تنها در صفحه 436 بل چندین بار دیگر و ازجمله در صص 514و579 ج2 تکرار می شوند. گفتنی است که این بارنخست نیست که مردم اطراف ودهانیان ساده دل درداستان ها ونوشته های این بزرگواراهانت وتحقیر می شوند. مثلاًهرکسی که داستان کوتاه "نقطهء نیرنگی" را خوانده باشد، متوجه شده است که این "دریاب" مسکین یکی از صدها جوان با استعداد ولی نهایت فقیردهاتیی است که با حاصل دسترنج پدرزحمتکش وتهی دستش برای ادامه تحصیل به دانشگاه کابل پا نهاده ودرلیلیه یا خوابگاه آن دانشگاه زنده گی می کند. اما فقط به خاطر فقر واطرافی بودنش است که خواننده درنگاه اول تصورمی کند مورد ریشخند و تمسخر دانشجویان همصنفش قرارمی گیرد، درحالی که این نویسنده داستان است که وی رابه خاطر اطرافی بودنش ملعبه دست خلایق ساخته وتا اخیر داستان با طنز وتحقیربه جوانان دهاتی واطرافی می نگرد. اگراشتباه نکرده باشم، سال ها پیش یکی از منتقدین پرآوازه وچیره دست ادبیات داستانی که " حلامیس " تخلص می کرد و گفته می شد نام مستعار سعادت صافی گویندهء رادیوی بی.بی.سی. بوده است ، درنقدی که بر داستان های اکرم عثمان نگاشته بود، درمورد داستان های این نویسنده چیزی درهمین حدود نوشته بود که وی به زنده گی پایینی ها وفرودستان جامعه توجه چندانی ندارد ونگاه او نسبت به این قشر مانند نگاه یک اعیان زاده است، یعنی نگاه آگنده ازتمسخر و تحقیر. همان طوری که منتقدامروز ادبیات داستانی آقای حسین فخری نیز می نویسد : " دررمان کوچهء ما به سپاهیان وسیاهی لشکر وپا برهنه گان وتوده های خاموش وهزاران نفری که به مثابه چوب سوخت حوادث تاریخی ونزاع های سیاسی وقدرت طلبانه تاریخ اخیر کشور سوخته وساخته اند ، توجهی نشده واگر کس یا کسانی ازآنان دراین جا و آن جا سرک کشیده اند، درپیشبرد حوادث سهمی ندارند وغم ها وشادی های آنان جلوه یی دررمان ندارد."
بروتوس:
این حکایت هم از زمرهء چندین قصهء با مزه وبی مزه یی مانند قصه خروشچف وخبرنگار ومردی که پاهای آدم ها رابه اندازه تخت خواب می برید تا درتخت خوابیده بتوانند، است که دست کم دوسه بار تکرار شده ولی هدف خاصی را تعقیب می کند. مثلاً بعد ازآن که استاد خیبر مرحوم از خواب پریشانی که مدتها پیش دیده بوده است، پیش از ترور شدنش توسط تروریستان حزب اسلامی حکمتیار برای امین قصه می کند ومی گوید :
" ... روز ابر آلودی بود. من ویکی از بهترین های ما دو به دو از دامن هندوکش بالا می رفتیم وقرار بود بر تیراج میر، بلند ترین قله اش برآییم . رفیقم زبونی وضعف نشان می داد، دم به دم عرق می ریخت ونفسش می سوخت.اما من به سرعت وچابکی بز کوهی از سنگی به سنگی می پریدم وبالا می رفتم. ولحظه به لحظه از اوبیشتر وبیشتر فاصله می گرفتم. درکمرکش کوه متوجه شدم که او از پا مانده است ودیگر نمی تواند بالا بیاید. دلم به حالش می سوزد. بی درنگ پایین می آیم تا کمکش کنم. ناراضی وبرافروخته چیق می زند: " چرا پایین آمدی؟ چی می خواهی ؟ "
جواب می دهم : " می خواهم کمکت کنم تا با هم به قلهء کوه برسیم ." جواب می دهد : نباید به من کمک کنی، درآن صورت بازنده و برنده معلوم نمی شود." جواب می دهم : " نه اشتباه می کنی . این یک مسابقه نیست. ما هدف مشترک داریم وباید به قلهء کوه برسیم. می گوید: " نه هرگزنه. چه بخواهیم وچه نخواهیم زندگی یک مسابقه است. من وقتی که با خودم هستم با هیچ کس هدف مشترک ندارم . فقط به خودم فکر می کنم . به خودم که همیشه باید آدم اول باشم وفاتح تمام قله ها. "
خلاصه دوست خیبر صاحب درموضع خود که همانا تک تازی و قهرمان شدن ونفر اول شدن است پافشاری می کند و نفرت عمیق استاد را نسبت به خود بر می انگیزد . پس هرآیینه استاد می خواهد بازویش را رها کرده ووی را درقعر دره پرتاب کند ؛ ولی بنابر حکم وجدان وی را رها نمی کند وتا بالا ترین قله وتا آخرین بلندا می رساندش. ولی دوست وی همین که به آن جا می رسد ، بدون این که دست استاد را بگیرد ووی را با خود بالا بکشد، بی محابا صدا می زند :"زنده بودن تو به عنوان شاهد ، این افتخار را زیر سؤال می برد. سپس با تفنگچه اش به سویم شلیک می کند ومن از خواب می پرم."
<< .. امین می گوید : استاد ! کاش قبل از پریدن از خواب با طعن وتمسخر به او می گفتید " بروتوس توهم ؟ " ..خیبر می گوید : " بروتوس را نمی شناسم ، او کی بود ؟ " امین جواب می دهد " نامردی که دست پروردهء سزار روم وولی نعمتش او را چون فرزندش می پرستید و دوست داشت. در توطئه قتل سزار، با دشمنانش همدست شد واولین کسی بود که از قفا کارد آغشته با زهر را بین شانه های پدر معنوی اش فرو کرد. سزارآخ گفت، روبرگرداند وبا حسرتی آمیخته با اندوه پرسید : " بروتوس توهم؟ " خیبر جواب می دهد : " حقا که سؤال مناسبی بود. کاشکی از خواب بیدار نمی شدم. با این حال اگر با توطئه ای مقابل شدم ومجال سؤال ازبروتوس را نیافتم توبه نیابت از من بپرس : " بروتوس! توهم؟ ">>
همان طوری که سردار عبدالولی درهنگام گرفتاری اش از طرف سربازان کوماندو به ضیا مجید لمری بریدمن قطعه انظباط که درآن جا ایستاده بود می گوید : " ضیاء توهم؟ ص545ج1 یعنی بروتوس توهم؟
درصفحه 499 ج1 نیز راوی داستان اطرافیان نزدیک شاه امان الله خان را که وی راتنها رها کرده بودند، متهم به خیانت می کند ومی نویسد که بروتوس های اطرافش ( یاران نزدیکش ) شهامت آن را نداشتند که بعد ازخیانت چون بروتوس غیرتمند رومی ندامت بکشند وخود کشی کنند. امادر این صفحات ( 658،657، ج1 ) راوی داستان که این نام رومی را پس از یک خواب خیالی به تکرار می نویسد، منظور دیگری دارد. او می خواهد بگوید که استاد خیبر مرحوم درآن شب خواب دیده بود که انگارزنده یاد ببرک کارمل پس ازآن که درقلهء کوهی به کمک رفیق شفیقش ( خیبر) بالا می شود، درآخرین لحظات خواب با تفنگچهء دستیش به سوی وی شلیک می کند ..
البته که خواب جالبی است ولی ترسم ازاین است که این خواب را استاد خیبر ندیده باشد ، بل محصول خیال وذهنی گرایی هایی باشد که برراوی این داستان بارها غالب شده ویا به گفتهء خودش " سیاهی پخچ" اش- ص219ج1- کرده باشد. آخرمگراستاد که به شهادت تاریخ کمونیست برجسته یی بود و تحلیل ها وارزیابی های منطقی ودیالکتیکی اش درپیرامون بسا مسأله های زنده گی شهرت داشت وغالباً الهام بخش شاگردانش مانند آقای عثمان بوده است ، می توانست تا این حد ایده آلیست شود که به خواب ورؤیا وکف بینی و سحر وجادو یا چنین مسأله های فرا زمینی اعتقاد داشته باشد؟ از سوی دیگر چه شباهتی بین خیبر و شاه امان الله وسزار روم می تواند وجود داشته باشد؟ درحالی که شاه امان الله حکمروای یک کشور و سزار فرمانروای روم وولینعمت ومولای بروتوس بود،آیا خیبرهم حکمروا و ولی نعمت و پدرومولای کارمل بوده است ؟ آیا ببرک کارمل که به آن درجه شهرت رسید ودراذهان و قلوب هزاران روشنفکری که خواهان شگوفایی این وطن بودند، جا گرفت وبه گفتهء یکی از فرزانه گان (استاد زریاب) از وجاهت ویژهء سیاسی برخوردار شد، همه ازخیرات سراستاد خیبربود ورنه کارمل هیچ هیچ بود وبنابراین به هیچ جایی نمی رسید؟ عجیب نیست؟ بازهم می ترسم که قضیه برعکس بوده باشد. ازسوی دیگر شاید هم این خواب ها باز تاب همان عقده هایی باشد که امین قهرمان داستان برای عضو بیوروی سیاسی شدن حزب داشت ؛ ولی حقش را خوردند و خدماتش را نادیده گرفتند :
<< او ( امین ) بارها سخن های اغراق آمیز مسؤول اول حزب درمورد خودش را شنیده بود که :" تو یک هیرو هستی! اشراف زاده ای مانند تو چنیدن مرتبه ازکارگرزاده های هیچ کارهء ما درست تر ومؤثرتر عمل می کند. اگر تو را نمی داشتیم ، در فرصت های بسیار دشوار حیات حزب ، سردچار مصایب غیر قابل جبران می شدیم. توبودی که رزاق ضیایی را برانگیختی که از اصغر خان وزیرعدلیه اجازهء نشر دوبارهء پرچم را بگیرد. توبودی که هنگام صدارت اعتمادی باعث شدی چه درانتخابات وچه در مقابله با ارتجاع جانب ما را بگیرد وحتی هنگام مسافرت اگنیو معاون رئیس جمهورامریکا به کابل تو بودی که خطر ناشی از سنگ پرانی اعضای حزب به سوی موتر اورا کاهش دادی ووانمود کردی که جوان های خودسر ونا وابسته به حزب مرتکب چنان خطایی شده اند وبالاخره تو بودی که سال ها حامل پیام های متقابل محمد داوود به ما واز ما به محمد داوود بودی. اگر قدر خدمات تو درمقیاس رسمی حزب قابل سنجش می بود، جای تو در بیروی سیاسی بود. اما حیف که تو دربخش های دیگری فعال هستی و علنی کردنت دروضع حاضر به معنی خلع سلاح کردن توست. باید مصلحتاً منتظر بمانی تا دروقت وزمانش تورا آفتابی کنیم وادای دین نماییم . "
شنیدن چنین توصیف هایی هرگز به امین اجازه نمی داد که دردرستی وصحت مطلق شان شک کند. ازاین رو مرتاض وار خود را ملزم می دید تا آخرین لحظهء زنده گی وقف آرمان هایش باشد .. >>
پس معلوم است که همین بی اعتنایی هادربرابر کسی که سبب شد تا جریدهء تابناک پرچم بار دیگر نشراتش را از سر بگیرد وزنده یاد نوراحمد اعتمادی نه به خاطر گرایش های ترقی خواهانه اش بل به خاطر ملحوظات تباری وقومی جانب حزب را بگیرد نه جانب ارتجاع را و به خاطر آن که امین حامل پیام های مهم ازجانب حزب به محمد داوود و برعکس بود این امر سبب شده بود که نامبرده خویشتن را مستحق بزرگترین پاداش ها تصور کند ؛ ولی چون چنین نشد که وی می خواست ناگزیر از سیاست دست کشید وتوبه نصوح کرد و گوش سپرد به حرف های "مرد میدان دیده" یعنی اکه موسی یهودی. اما سوال این جااست که آیا یک انقلابی حق دارد که مثلاً خدماتی را که درحقیقت برای مردمش انجام داده است، برشمارد وادعای خسارت کند؟
خوب دیگر! اگر به گفتهء نویسنده کتاب، استاد خیبر شهید تصور کرده باشد که ببرک کارمل شاگرد خیبر وخیبر مولای وی بوده وبه مقام رهبری حزب از برکت وی رسیده بود، پس بیایید از زبان یکی از همرزمان دیگر ببرک کارمل که درطول سال های دشوار پرچم مبارزه را باوی یک جا بلند نگهداشته بود یعنی از زبان وقلم جناب سلطان علی کشتمند، عضو بیروی سیاسی و صدراعظم پیشین جمهوری افغانستان بشنویم وبخوانیم که دانش ودرک واستعداد سازماندهی در وجود او ذاتی بود ونتیجه کار وتلاش و مطالعه شبان وروزان بسیار وی یا نتیجهء زحمات استاد خیبر؟ :
جناب سلطان علی کشتمند درنخستین صفحات کتاب معروفش " یاداشت های سیاسی و رویداد های تاریخی " اندر باب آشنایی با ببرک کارمل وتأثیری که شخصیت کارمل بروی و تعداد کثیری از جوانان گذاشته بود چنین می نویسد :
" من برای نخستین باربا ببرک کارمل پس ازرهایی اواززندان ملاقات کردم.اوبرای تعداد کثیری از جوانان وروشنفکران مرجع قابل اعتمادی برای طرح مسایل سیاسی روز بود. وی بااطمینان وخوشبینی نسبت به آینده صحبت می کرد. او معتقد به دموکراسی سیاسی وتشکل روشنفکران دریک حزب دموکراتیک بود. درآن هنگام هنوز مسایل مارکسیستی درصحبت های وی انعکاس نداشت. درزندان اوآثار زیادی مطالعه کرده وزبان انگلیسی را فرا گرفته بود. صحبت های سیاسی وی گیرا ، آموزنده ومستدل بود وخیلی به زودی مؤفق به جلب شماری ازجوانان پیرامون خویش گردید. آشنایی ودوستی من با ببرک کارمل برپایه درک های مشترک مان از مسایل سیاسی ماندگار شد وباتشکیل حزب دموکراتیک خلق افغانستان تحکیم یافت. "
درصفحه 97 همین جلد وهمین کتاب درباره جاذبه سیاسی ببرک کارمل و اثر گذاری افکار واندیشه هایش بالای جوانان و آشنا ساختن جوانان با افکار واندیشه های شخصیت های مطرح سیاسی آن دروان چنین می نویسد :
" ببرک کارمل درچندین حلقه مطالعاتی به طور متناوب شرکت می ورزید. اودر برخوردها وصحبت هایش خیلی با احتیاط ومتواضع بود؛ ولی عملاً نظریات سیاسی وی به جانبداری از دموکراسی که خیلی گیرا ومجاب کننده بود، سرتاپای مباحثات جلسات را احتوا می کرد. او به مثابه پلی میان بقایای مبارزان آزادیخواه گذشته وجوانان وروشنفکران تازه به پا خاسته ، بنابر شناختهایش از هردوجانب ، سن واستعداد سیاسی خویش ، نقش ایفا می نمود. وی زمینه های بازدید ها وصحبت های متداوم را با شخصیت های سیاسی دوره هفتم شورای ملی برای بسیاری از جوانان به وجود آورده بود که عمتاً عبارت بودند از : شخصیت های خانواده دوکتورعبدالرحمن محمودی و شخصیت های دیگرحزب خلق، میر غلام محمد غبار.. ، میر محمد صدیق فرهنگ ..، فتح محمد میرزاد معروف به فرقه مشرو براتعلی تاج وسایر رهبران سیاسی هزاره ها ودیگرشخصیتهای حزب وطن،رهبران ویش زلمیان وازجمله نورمحمد تره کی عبدالرؤوف بینوا وبقایای اتحادیه محصلان دوره هفتم که همقطاران وی بودند وشخصیت های مستقل ومنفرد مانند می اکبر خیبر ودیگران . "
بگذریم :
اما تمام آن اتهامات بالا را بر ضد ببرک کارمل کی می نویسد؟ هموکه اززبان اکه موسی ده ها بار لنین را به صواب دانستن ترورمخالفینش محکوم می کند ، اما خود برای ترورمردم بیچارهء وطنش بازی اوپراتیفی را با آخوند های ایرانی بنابرهدایت حکومت وقت افغانستان آغاز می کند وازسیل اسلحه یی که به دستور آخوندها وتوسط طیاره های ایرانی برای ادامه برادرکشی وکشتن وترورمردم بیگناه این کشورفرستاده می شود ، نه تنها جلوگیری نمی کند؛ بل به کارمندان مؤظف سفارت افغانستان در تهران دستور می دهد تا چشم های شان را ببندند و بگذارند که آخوند های ایرانی هرچه می خواهند انجام دهند*. پس ببینید که درچه دوران غداروچه زمانهء آشوب زده و پراز نیرنگی زنده گی می کنیم ؟ لنین پیشوای زحمتکشان جهان تروریست معرفی می شود و آخوند های ایرانی و یهودی های صیهونیست خادم انسان ومصلح وبشر دوست و افغان پرست !
پس مگر اخوان ثالث درست نفرموده بود : هیچکس بی دامن تر نیست؛ اما پیش خلق دیگران پوشند و ما برآفتاب افگنده ایم.
***
به همین سان اگر کوچهء ما را به دقت بخوانیم متوجه می شویم که بسیاری ازحوادث آن را، سال ها پیش ازآفرینش این اثرازطریق امواج رادیو افغانستان وقت به صدای خود آقای عثمان شنیده ایم ویا درداستان های کوتاه ونوشته های قصه گونه اش خوانده ایم که حالا بار دیگر وبه عبارت دیگرتکرار و تکرار می شود. مثلاً همین قصه ء سرخابی وقصهء کلینرموتری که برای جلوگیری ازسقوط موترسویس به داخل دره ونجات بخشیدن زنده گی مسافرین خویشتن را درزیر تایر موتر کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و درهمان محل دفن شد وامروزه درهمان محل مقبره یی موجوداست که به نام "قبر کلینر" یاد می شود، سال ها پیش از" کوچه ما " از طریق امواج رادیو شنیده شده بود. گفتنی است که چنین قبری در منطقه سالنگ جنوبی نیز موجود است وحالا معلوم نیست که این همان کلینر است که درکوتل شبر خود را زیر تایر موتر انداخته بود یا ازکدام کلینرازجان گذشته وقهرمان دیگری است. یا مثلاًً ملاقات باقی قایل زاده با جواد فاضل داستان نویس ایرانی ( صص 83-86 ج1 ) را که من خود بارها با اشتیاق تمام از طریق رادیو افغانستان و با صدای خوش داکتر صاحب گران قدر شنیده ام. یا همین موضوع حمام رفتن امین ومشت ومال شدنش به وسیله کیسه مال ، مگرتکرار حادثهء حمام رفتن موسی درداستان کوتاه "سؤال حتمی" نیست ؛ منتها به عبارت دیگر؟ مانند داستان" عروسی " درمجموعه داستانی " قحط سالی" که با داستان "درز دیوار " شباهت قراوانی دارد و برخی از صحنه های آن مانند دایره زدن و آهسته برو خواندن و باجه خانه بلدیه کابل حتی در" کوچه ما " به تکرارثبت شده است.
یا همین بیزاری امین از آیینه ودیدن رویش را درآن چندین بار نمی خوانیم ؟ :
" .. ماموران دم دروازه که درتکبر دست کمی از بالا دستان شان نداشتند با تفرعن از او سؤال های بی جا می کنند. امین حواب می دهد : " آقای عزیز! من از دیدن روی خودم درآیینه بیزار هستم، چه رسد به دیدن روی دیگران! من به میل خودم به اینجا نیامده ام ، آمران شما احضارم کرده اند." ص493 ج2 ، درحالی که درص 300 همین جلد نیز چنین خوانده بودیم :
" .. شخص مؤظف با تفرعن علت رجوع وچگونگی آمدن اورا می پرسد. امین با بی پروایی تمام جواب می دهد که مدت هاست نه تنها اشتیلق زیارت کسی را ندارد، بلکه ازدیدن روی خودش درآیینه هم سیرشده است .."
همین طور است داستان " ما ملک ها را کجا می برند؟ " و جملاتی مانند به" فرق سوار کردن" که بارها تکرار می شوند وخواننده را از فرط ملالت به فرق سوار می کنند.
سکس و کوچهء ما :
راوی " کوچه ما " گهگاهی چنان صحنه های غیرواقعیی از معاشقه امین وزلیخا را به تصویر می کشد که در یک کشور سنت زدهء اسلامی مانند افغانستان وآن هم درقلب شهرودرروزروشن ازجملهء محالات وناممکنات است . مثلاً درصفحهء 402ج1 این اثر چنین می خوانیم :
" ... امین خندید وازفرط علاقه زلیخا را سخت درآغوشش فشرد. درآن حال زلیخا گفت : " هوا بوی عشق می دهد. چه سرمست کننده است! "
امین لب بر لبش نهاد وگفت : " حالا کاملاً حس می کنم. چه هوای خوشی! بوی شراب دو آتشه می دهد." و (- عجب مقایسه مضحکی ! مگر شراب دوآتشه مانند هوا بوی خوشی دارد؟ ) دراین فرصت نفس سربازمسافری که پاسبان نوبتی سفارت ترکیه بود به شمار می افتد ودلش دگ دگ می زند. او از دقایقی پیش بی صدا ولرزان از پشت شیشهء غرفهء چوبی کوچکش شاهد بوس وکنارآن ها بود. او هرگز کسی را نبوسیده بود."
والبته این بوس وکنار طولانی در پیاده رو سرک کم عرض ومشجری که حد فاصل سفارت ترکیه وخانهء شاه محمود خان وبه گفتهء راوی زیبا ترین وبی سروصدا ترین گذرگاه های شهر نو بود، رخ می دهد. درحالی که آن سرک نه کم عرض بود و نه چندان بی سر وصدا حتی درآن دوران ودرآن شامگاه. ولی حتی اگر چنین هم بوده باشد مگریک سرباز شاهد این معاشقه نبوده است ؟ پس چگونه باورمی توان کرد که آن امین خجالتی وتا حد فراوانی محافظه کار بدون ترس از سپاهی وشحنه وشبگرد لب برلب دختری بگذارد و به گفتهء راوی " محرومیت جنسی " پهره دار را نیزبه یادش بیاورد: " پهره دار سفارت ترکیه قصداً بسیار بلند سرفه می کند وبه آن ها می فهماند که شاهد همآغوشی و معاشقهء شان بوده است" وزلیخا که می گوید : " وای الله چه بد شد. " امین درپاسخش می گوید : " محرومیت ، آن هم محرومیت جنسی کشنده است . او با همین یک سرفه سخت ترین مشکلش را بیان کرد. بدون شک خاطرهء امشب تا سال هادرذهنش باقی خواهد ماند وآن را با آب وتاب برای دیگران قصه خواهد کرد. "
البته که دربسیاری از داستان ها چنین حوادثی رخ می دهند، زیرا حوادث عجیب و صحنه های نادر وکمیاب روح وروان یک داستان می توانند بود ؛ ولی سؤال دراین جاست که کاش این گذرگاه با نام ونشان معرفی نمی شد ووجود واقعی نمی داشت و درهرلحظه عابری یا موتری ازآن نمی گذشت، مانند کوچهء نزدیک به نهردرسن درصص 80 -79 ج1 تاخواننده به غیر واقعی بودن این حادثه داستانی انگشت نمی گذاشت :
"... بالآخره آن دو به استقامت جادهء عریضی که " کارتهء چهار" را از" نهر درسن " جدا می کرد، پیش رفتند ونرسیده به نیمهء آن راه عرض سرک را بریدند وخود را به کوچهء خلوتی زدند که درآن پشه هم پر نمی زد. " ... سپس زلیخا دست هایش را بر گردن امین حلقه می کند. سرزلیخا تا زیر زنخ امین می رسد . زلیخا خرمن موهایش را برزنخدان وگردن امین می مالد وهردوازبیقراری همدیگر را بغل می کنند وتا می توانند از شربت لب های هم می مکند. "
در صفحه 38 ج1 نیز تصویری می دهد از یکی از گوشه های دنج پارک شهرنو که انگار میعاد گاه عشاق بوده باشد ودختر ها وپسرها بغل به بغل ودرحال بوس وکنار دیده شده باشند : " مردم دربارهء این خلوت گاه ها ورازها ونیازها ، شایعات زیادی پراگنده بودند وحتی کم نبودند کسانی که دخترها وپسرها را بغل به بغل درحال بوس وکنار دیده بودند.."
درحالی که پارک شهر نو را همه دیده اند که زیاد بزرگ نیست ودرازا وپهنای آن به سختی به صد تا صدوپنجاه متر می رسد. پارکی که از چهارطرف با سرک های مزدحم اصلی وفرعی احاطه شده است. نکتهء جالب این جاست که این بیشه یا خلوتگاه عشاق را راوی داستان دردورانی وارد داستان می سازد که هنوز رفع حجاب صورت نگرفته بود ودختران وزنان هرگز نمی توانستند بدون پوشیدن چادری از منزل خارج شوند. بنابراین آیا آنان با چادری ودلاق درآن بیشه می رفتند وبا دلباخته گان شان نردعشق می باختند وبغل به بغل می شدند ؟ اما تا جایی که من به خاطر دارم دربرخی ازجاده ها و پیاده روهای شهرکابل بعد ازرفع حجاب پسرها ودخترهای جوان بعد از رخصتی مکتب باهم ملاقات می کردند. یکی ازاین جاده ها که به نام جادهء عشاق معروف شد،، سرکی بود که از پل باغ عمومی به سوی مندوی کابل امتداد می یافت. دراین جاده پسران ودختران جوان مکتبی باهم دید وباز دید می کردند وگهگاهی دریکی ازشیریخ فروشی های آن جا می نشستند، شیریخ وفالوده می خوردند ویا "آب ولایتی" می نوشیدند و با هزاران ترس ولرز با هم رازدل می گفتند، البته بدون هیچ بوس وکناری. اما درمورد پارک شهرنو باید گفت که چون این پارک به صورت دوام دارازسوی گزمه های قطعه انظباط شهری به منظور دستگیری سربازان خاطی وبی انظباط وقطعه گریز تحت نظر این قطعه بود و بنده نیز بیشتراز شش سال درآن واحد نظامی ایفای وظیفه می کردم ، هرگزچنین گوشهء دنجی را ندیده بودم . البته دراین شکی نیست که در این پارک وحتی درپارک زرنگار که درقلب شهر بود، گهگاهی تریاکی ها و چرسی ها وشرابی ها دیده می شدند ولی چنین میعادگاهی که دختر ها وپسر ها یکدیگر را بغل کنند وبه بوس وکنار وصد کار دیگربپردازند چگونه می توانست درچنین جا هایی وجود داشته باشد: درپاتوق چرسی ها وشرابی ها ؟
زن و " کوچهء ما ":
گزینه های نویسندهء " کوچه ما " ازقشر زنان که نیمی ازنفوس جامعه را تشکیل می دهند، ازچند تا زن ودخترانگشت شماردراین کتاب تجاوز نمی کند : عالیه بیگم مظهرروحیه، گفتار وکردارزنان اشرافی ، زلیخا نوجوان دختری که بربال های اثیری عشق سوار است، دررویا به سرمی برد و برای رسیدن به امین مانند اکثردختران داستان های ایرانی وسریال های مبتذل هندی تا مرزخود کشی پیش می رود . حسینه مادر کم حرف وگوش به فرمان و محجوب امین و بختاور زن مولاداد خدمتگار خانواده سفیر که زنی است ازفرودستان جامعه و تحت ظلم واستثمارپیوستهء فرادستان مفت خور وبهتان زن وزورگو. وعذرا روسپی دختری که حضورش انگار لازم شمرده شده است برای دکور وتزئین وزیب وزینت "کوچهء ما " ! دیگران مانند آچه زن یهودی، ببوگل، ننه، محبوبه، باصره و یکی دوتای دیگر نقش برجسته یی دراین داستان ندارند واگر دارند هم بسیار کم رنگ و ضعیف است که تا آخر داستان خواننده آنان را فراموش می کند.
اما، دراین داستانی که نویسندهء آن درپیشگفتار کتاب ادعا دارد : " این کتاب عمدتاً یک رمان سیاسی – تاریخی است. رویدادهایش اکثراً درکابل وگرد ونواحش می گذرد .. " دربارهء رفع حجاب فقط یک سطرنوشته شده است. درحالی که رفع حجاب یکی از همان اتهاماتی بود که قشر روحانیون وعناصر سنت گرای جامعه برامان الله خان بسته بودند ودرفرجام اسباب سقوط دولتش را فراهم کردند. وانگهی اگراین رمان سیاسی وتاریخی است پس کجا شد نهضت زنان وسازمان دیموکراتیک زنان که تقریباً همزمان و همپا با تاسیس حزب دیموکراتیک خلق افغانستان به رهبری شیر زن افغان ومادر معنوی اعضای حزب به ویژه پرچمی ها (داکتر اناهیتا راتب زاد) به وجود آمد ونقش برجسته و فعالی را در بلند کردن صدای دادخواهانه زنان افغان برای دستیابی به حقوق مسلم شان یعنی تساوی زن ومرد درامور سیاسی و اجتماعی جامعه ایفا کردند. وانگهی شیرزنان بسیاری دراین سازمان بودند که پرچم مبارزه را با بی عدالتی های اجتماعی افراشته نگهداشته بودند و بی ترس وبی دریغ به کارسازمانی، به تبلیغ درمیان زنان ودختران مکتب ها ودانشگاه کابل، اشتراک درمظاهره ها ، توزیع شب نامه ها و فروش جراید تابناک پرچم وخلق مبادرت می کردند. همین ها بودند که به جرم تعلقیت سازمانی درزمان حفیظ الله امین خون آشام به زندان رفتند وهمین ها بودند که دردوران مخفی با وصف فضای ترس ورعب وپیگرد پولیسی آن دوران به کارمخفی سازمانی می پرداختند ودربسی حالات ارتباط رفقای حزبی را با همدیگروسازمان مخفی سراسری حزب تأمین می کردند. بنابراین آیا نویسنده داستان نمی توانست یکی ازاین پرسناژ های زن را ازجملهء بانوانی انتخاب کند که برای رهایی زن از یوغ عقب مانده گی قرون می رزمید، با جرأت و زیرک و زبان آور می بود وبا عالیه بیگم های اشرافی ، ظالم ومستبد درداستان دست وپنجه می کرد؟
ادامه دارد
بخش فرجامین این یادداشت ها در نوشتهء بعدی تقدیم خواهد گردید
- ----------------------------------------------------------------------------------------------
* رجوع شود به نوشتهء مستند داکتر و. خاکستر درپیام نهضت: " داکتر اکرم عثمان وبازی ظریف اوپراتیفی درتهران "

avatar
رد: درنگی بر رمان " کوچهء ما "
پست 17/1/2011, 04:01  نویسنده
اتهامات دیگر براعضای حزب د.خ.ا در"کوچهء ما" :
امروزه دیگر مانند آفتاب درخشان این حقیقت درخشش دارد که اعضای حزب د.خ.ا. پاکترین ، باتقوی ترین و مؤمن ترین افراد جامعه را تشکیل می دادند ومی دهند. حقیقتی که هم دوستان حزب ومردم عادی کشور به آن باوروایقان دارند وهم دشمنان ومخالفین حزب ما بارها به این امر اعتراف کرده اند. حتی همین گلبدین حکمتیار که یکی از دشمنان سوگند خوردهء این حزب بود وهست، بارها به فرماندهان حزب اسلامی یاد آور می شد که بروند و تقوی وپاکدامنی را از اعضای حزب د. خ. ا. یاد بگیرند. او دربیانیه یی که دربرایر فرماندهان واعضای حزب اسلامی درپوهنتون ننگرهار ایراد نموده بود، چیزی شبیه این جملات را خطاب به آنان بیان کرده بود : کمونیست ها نه به مال مردم دست درازی کرده اند ونه به ناموس مردم ونه به خزانه وداریی دولت ؛ ولی شما؟ اگر از شما پرسیده شود که این قدر پول وجایداد را ازکجا کرده اید ، درحالی که حتی یک خر لنگ نداشتید چه جواب می دهید؟ همان طوری که مولوی عبدالباقی ترکستانی یکی از فرماندهان سرشناس مجاهدین باری درتلویزیون مزارشریف درسال 1373خ گفته بود: " درطول چهارده سال حکومت، کمونیست ها یک سوزن ملت ودولت را چورنکردند؛ ولی ما مجاهدین درظرف یک سال یک سوزن هم برای دولت وملت باقی نگذاشتیم ."
از سوی دیگر اگر امروزه ازهرشهروند عادی افغانستان دربارهء صداقت و خیانت اعضای حکومات گذشته و کنونی پرسیده شود، خواهید دید که همه دریک امر متفق القول اند: حزبی ها پاکترین ، صدیق ترین، خدمتگذارترین ووطنپرست ترین افرادی بوده اند که درتاریخ معاصر افغانستان عرض اندام کرده اند. اما نویسندهء کتاب " کوچهء ما " که از برکت همین حزب به مقام های بلند تا سطح دیپلمات وسفیر رسیده بود به این نظرنیست ( ص377 ج2 ) :
" به هرروی مقامات بالانشین حزب ودولت درظرف دو سه سال درکارتجارت وآوردن وبردن اشیای کارآمد دوطرف معامله چنان از خود درخشش واستعداد نشان می دهند که کمتر تاجری به پای آن ها می رسد. بدین منوال درتمام عرصه های زنده گی خصوصی اشرافیت حزبی پا می گیرد وسوسیال سرمایه دارها با تلاش جنون آمیزی می کوشند که اقامتگاه های شان را با نفیس ترین قالی ها ، گرانبهاترین موبل ها واعلاترین ظروف تزئینی بیارایند وخود را بیش از پیش سیرخورده وآقا منش نشان بدهند.همسران این عده درزمینه های دیگری هنر وکفایت شان را نشان می دهند. آن ها درتمام سفر های شان که درهر فصل یکی دوبار اتفاق می افتاد ، مرغوب ترین وبهترین پیداوارمغازه های شهرنو کابل رامی جیدند وبه قیمت گزافی در بازار های مسکو، کیف، لیننگراد وآسیای میانه آب می کردند وازآن طرف با کیسه ها وچمدان های پر برمی گشتند."
اما اگرچنین می بود و مقامات بالایی حزب اعم ازاعضای بیوروی سیاسی ووزیران کابینه ومامورین بلندرتبهء دولت وجنرالان وفرماندهان ارتش آن زمان ازراه رفت وبرگشت به آسیای میانه ثروت اندوخته وسرمایه دارشده بودند، پس چه شد آن همه پول وآن همه جایداد منقول وغیر منقول. پس کجا شد، بلند منزل های حزبی ها ؟ کجا شد سرای ها ومغازه ها وفابریکه ها و بانک ها و ایرلاین های این بالا نشین های حزبی ؟ مثلاً همین آقای حکیم سروری را که هم معاون صدراعظم بود وهم شهردار شهر کابل وهم یکی ازدوستان نویسنده کتاب " کوچهء ما " مثال بدهیم ، به یاد می آوریم که هنگامی که به ماسکو رسید حتی به چند روبل محتاج بود که کرایهء خانه اش را درماسکو بدهد. بیخی به یادم است که دربلاک ما که دوعضو بیوروی اجرائیه حزب زنده گی می کردند حتی فرش وظرف آبرومندی که شایستهء مقام وشأن اجتماعی شان باشد، وجودنداشت. دورنرویم وزنده یاد محمود بریالی را درنظر آوریم . مگر او برادر رئیس جمهور ، معاون اول صدراعظم وعضو بیوروی اجرائیه حزب نبود؟ پس چه شد آن همه ثروت ومکنت این سرمایه دار ؟ کدام حزبیی فراموش می کند که هنگامی که او سردرنقاب خاک کشید، برای انتقال میت و کرایه رفت وبرگشت اعضای خانواده اش و مراسم به خاک سپاری اش درکابل رفقای حزبی وهوا خواهانش که کم نبودند ونیستند ازدل وجان وبا طیب خاطروبا افتخار فراوان مایه گذاشتند وآن رفیق روزهای دشوار شان را با شاندارترین مراسم به خاک سپاریدند. بنابراین اگر یک معاون صدراعظم وعضو بیروی اجرائیه حزب چنین تنگدست می توانست بود، پس چگونه می توان به چنین اتهامات بی اساس درمورد سایر مقامات حزبی ودولتی آن زمان باور کرد. رفقایی که پس از سقوط حاکمیت مجبور به ترک وطن شدند، قصه می کنند که تمام اثاثیه منزل وفرش های نفیس ! وچند تکه ظرف شان حتی به هزار دالر به فروش نرسیده بود. از سوی دیگر بیایید حساب کنیم که ارزش مثلاً دوسه تخته قالین مـَور، یک یا دوسیت مبل گرانبها وچند تکه ظرف کریستال درآن زمان به چند دالر می رسید؟ تا جایی که به یاد داریم ودوستان قصه می کنند حتی دربهترین حالات از دو تا سه هزار دالر تجاوز نمی کرد. پس شما خود قضاوت بفرمایید که با داشتن دوسه هزار دالر کسی سرمایه دار گفته شده می تواند؟ اگر پاسخ آری است پس نویسنده کتاب " کوچه ما " نیز که دیپلمات بود و مصؤونیت دیپلماتیک داشت و خانواده اش هم دارای پاسپورت های سیاسی بودند ومصؤونیت دیپلماتیک داشتند، باید ازدرک بارها رفت وبرگشت به کشورهای آسیای میانه وایران و توران سرمایهء هنگفتی اندوخته باشد. مگر نه ؟
ولی اگر اشرافیت وثروتمند بودن را نویسندهء کتاب به حساب خوش لباس بودن ، پاک وستره بودن وسرووضع آراسته داشتن عوضی گرفته باشد، باید گفت که بلی پرچمی ها این افتخار را داشتند ودارند که هم منزل ومحیط زیست شان را پاک وستره ومعطرنگهدارند وهم لباس مناسب وپاک وخوشدوخت به برکنند وهم آراسته وپیراسته ازخانه بیرون شوند.
مردم کابل به یاد دارند که بعد از سقوط حاکمیت درهمین مکروریانی که نویسندهء " کوچه ما " آن را همچون نگینی درانگشتر شهر می خواند و محل بودوباش اشرافیت جدید، چه رخ داد؟ مگر کسی از فرط بوی چرس ونسوار و سرگین وتپی گاو وگوسفند از این محله گذشته می توانست ؟ مگر همین مجاهدین کرام بالکن های مکروریان ها را طویله گاوها وگوسفند ها ی خود نساخته بودند؟
در بخش 131 چنین می خوانیم :
" ...اشرافیت جدید حزبی ودولتی اکثراً مقیم منطقهء مکروریان بودند.... مکروریان چون نگینی گرانبها درانگشتر شهر جا گرفته بود وپایتختی درداخل پایتخت به نظر می رسید."
واین ها را همان بزرگواری می نویسد که به گفتهء بسیاری ها- ازجمله یکی ازخویشاوندانش-- ، از داکتر صاحب نجیب الله شهید یک باب اپارتمان درمنزل دوم بلاک 35 الف مقابل غند 52 مخابره ستردرستیز وقت به حیث تحفه – شاید درازای همان بازی اوپراتیفیی که در تهران انجام گرفته بود -- به صورت رایگان و یک عراده موتر لادای جدید به رنگ سفید- ظاهراً به اقساط طولانی - به دست آورده بود. گفته می شد که نامبرده تا آخرین روزهای اقامتش درکابل درهمان اپارتمان می زیست ودر همان موتر راننده گی می کرد. پس حالا سؤال این است که وی خود جزئی از این اشرافیت جدید حزبی که درمکروریان شکل گرفته بود محسوب نمی گردید؟
بگذریم ، زیرا اگر به پاسخ این گونه اتهامات که در"کوچه ما" علیه اعضای پرافتخار حزب دموکراتیک خلق افغانستان وارد شده است، مکث نماییم، مجبوریم مانند کتاب " کوچه ما " مثنوی هفتاد من کاغد بنویسیم که درحوصله این یادداشت ها نیست.
ارزش تاریخی - هنری این کتاب :
این کتاب اگر دقیق خوانده شود، نه ارزش هنری فراوان دارد ونه ارزش تاریخی بسیار. زیرا بنابردلایلی که دراین یاداشت ها آمده است سرتا پا آگنده از اتهام است ، اتهام نسبت به اشخاص وافراد وسازمان های مشخص سیاسی. مملو از حب وبغض است وسرشار ازعقده وعقده گشایی. ارزش هنری آن به نسبت عدم مراعات برخی ازعناصر داستانی که دراین یادداشت ها ذکرشده است ، اندک ویا تقریباً هیچ است. ما دراین داستان شاهد هیچ حادثه داستانیی نیستیم. داستان نه اوج دارد ونه فراز ونه فرود. روایت داستان خطی است وصحنه ها به ترتیب زمان ذکر شده اند. شخصیت پردازی داستانی درمورد بسیاری هایی که دراین داستان نقش دارند، کمرنگ و ضعیف است واکرم عثمان فقط به ظاهرشخصیت آنان پرداخته است نه به درون وروان این آدم ها. دراین داستان پینه های بدریخت بسیاری ازحوادث تاریخی و فلسفه بافی های غیر ضروری آن قدر فراوان است که موضوع اصلی داستان وشخصیت های طراز اول آن بارها فراموش می شوند. فقدان پرواز تخیل و تلفیق خیال با واقعیت وحوادثی که وجود خارجی داشته وهمه آن ها را به یاد دارند و نمی توان آن ها را وارونه جلوه داد، یکی از عیوب برجستهء این داستان است.پیام داستان روشن نیست. مجهول ومبهم است. نثر داستان هم اُفت وخیزهای فراونی دارد واگرچه فخامت قلم نویسنده برجسته گی ویژه یی به داستان بخشیده است ، با آن هم هنگامی که راوی یا یکی از قهرمانان داستان لب به دشنام ویا تمسخر این وآن می گشایند، دیگرآن احساس خوشآیندی را که خواننده ازنثر نویسنده مثلاً درداستان ، مردها ره قول است – همان داستان درازی که منتقدین می گفتند شبیه " داش آکل " صادق هدایت است – احساس می کرد، فراموش می کند وحیران می ماند که چگونه راوی داستان که می بایست بی طرفی اش را تا پایان داستان حفظ کند، طرف واقع می شود واتهام پشت اتهام به کسانی که دوست ندارد، می بندد. واین متأسفانه بدین معنی است که حتی برخی از بزرگان بنام وآفرینشگران فرزانهء کشورما تا هنوزهم نتوانسته اند ویا نخواسته اند،ازتأثیرات منفی آلوده گی های سیاسی درعرصه ادب وفرهنگ خویشتن را به دور نگهدارند. بدون تردید این حرف بدان معنی هم نیست که آفرینشگران ادبیات داستانی ما ازبازتاب دادن حقایق ورخدادهای دهه های اخیر درآثار شان خودداری ورزند ومانند " پارناسین "های قرن نزدهم فرانسه به مقوله " هنر برای هنر " بچسپند ، بل هدف آن است که آن چه را می آفرینند ، با واقعیات گذشته ، حال و آینده جامعه سنتی ما مطابقت داشته وبا تصویرها وتوصیف های هنرمندانه آذین یافته باشد.
اما اگر ارزش تاریخی این اثررا ازپرویزن نقد ببینیم واز صافی انصاف بیرون بکشیم باید گفت که حلقهء مفقودهء این نوشته های تاریخ گونه، نبود اسناد قابل باور ومأخذ قابل اعتماد وجانبداری نویسنده از شخصیت ها ووقایع ویژه است. وازسوی دیگراگرچه نویسنده ازمأخذ هایی هم استفاده کرده است ؛ ولی چون اصول پژوهش وتاریخنگاری بنابر هرملحوظی که بوده است نقض شده ، روایت یا نقل قول اعتبار خود را ازدست داده و برای خواننده کنجکاو ویا پژوهشگری که می خواهد ازهمه جریانات آن برهه تاریخ سردرآورد، سوال برانگیزگردیده است. مثلاً خاطره نویسی که نویسنده ازنوشته های وی درص 492 ج2 نقل قول کرده است اصلاً مؤرخ است یانی وسخنان وی دربارهء ویکتور پلیچنکه سرمشاورریاست جمهوری وقت تا چه حد درست است وتا چه حد نادرست، نام کتاب وی چیست واین مطلب درکدام صفحه کتابش بازتاب یافته است :
<< درتوصیف آن مرد، چند سال بعد تاریخ نویسی که خودشاهد ماجرا بود چنین نوشت : "ویکتورپطرپطرویچ شخصی بسیار فربه و قوی هیکل بود وازلحاظ جسامت شباهت زیادی به دکتور نجیب الله داشت. حتی بزرگ جثه وفربه تر بود. این شخص درتمام مسایل وشئوون زنده گی وماشین دولتی دکتور نجیب الله دخالت می کرد. وی شخص زورگوی وخود خواهی بود. این مشاور شکم پرور برای خویش حیثیت واتوریتهء خاص قایل بود وخویشتن را بالاتر از سفیر کبیر شوروی می دانست ، به طوری که بدون اجازه ودستور وی مقامات ریاست جمهوری هیچ کاری انجام داده نمی توانستند.او مدعی بود که دربرخی ازکشورها کودتا های ضد دولتی را به پیروزی رسانیده است. او می گفت درماسکو ازاو می ترسند وحتی میخائیل گرباچف از او حساب می برد. او لافزن قهاری بود واین موضوع را نه تنها افغان ها بلکه بعضی از اعضای کوردیپلماتیک نیز می دانستند ومی خندیدند " >>
دراین مطلب که ازص 333 کتاب " اردو وسیاست درسه دهه اخیر " نقل شده است، می بینیم که نویسندهء آن که نه نام کتابش معلوم است ونه نام خود نویسنده ذکر شده است ، به حیث تاریخ نگار معرفی می شود. درحالی که او فقط یک خاطره نویس است واین موضوع را بارها درآن کتاب بازتاب داده است وآگاهان می دانند که نه خاطره نویس ونه واقعه نگار ونه گزارشگر وحتی پژوهشگرمسایل تاریخی به هیچ صورتی از صور، مؤرخ شمرده نمی توانند شد؛ زیرا همان طوری که گفته آمد نوشتن تاریخ برای خود اصول وقواعد ونورم های فراوانی دارد که یکی ازمهمترین این اصول استفاده ازمنابع مؤثق و اسناد ثقه وغیر قابل انکار با بیطرفی مطلق مؤرخ می تواند بود. بنابراین نباید هرابجدخوانی مانند این ناتوان را که کتابکی نوشته ، مؤرخ خواند وهرکسی که درسرچوک حرفی زده ، آن سخن را حجت تاریخی حساب کرده و به آن گفته هایی که غالباً نادرست اند، اتکاء نمود. نکته دیگر این است که چون نویسنده آن کتاب ( اردو وسیاست...) نام مشاور را اشتباهاً ویکتور پطرپطرویچ نوشته است، بنابراین همین طور اقتباس شده است، درحالی که نام این شخص ویکتور پترویج پلیچنکه بوده و درچاپ سوم اردو وسیاست این نام به همین شکل اصلاح وآمده است ؛ ولی جالبتر این که این مشاور مادرمرده درص560 جلد دوم " کوچه ما" ویکتور مُلی نیچکه شده است. خنده دارنیست ؟
متأسفانه تعداد این نویسنده گان بی نام ونشان که ازنوشته های شان در" کوچه ما" استفاده شده است، وبنابرهرملحوظی که بوده نه نام های خود شان ونه نام های اثرشان دراین کتاب آمده است، کم نیستند که من به حیث مشت نمونه خروار دربالا مثال آوردم.
موضوع دیگری که ارزش تاریخی این اثر را اندک می سازد ، این است که برخی حوادث آن کاملاً از حقیقت به دور است. مثلاً وی در ص -399 ج2 می نویسد:
" ... به دنبال آن پرس وجو ، درهمان هفته شبی نیروهای روسی به اشتراک سربازان دولتی بر قریه های بینی حصار هجوم می آورند وتعدادی ازمجاهدین راازآن قریه ها دستگیرمی کنند. همان شب خبر چینی از میان دهقان ها به گوش قوماندان دولت می چکاند که عده ای از مخالفین دولت درکاریز آن منطقه مخفی شده اند و او هم روس ها را آگاه می کند وبالنتیجه به دستور فرمانده روس ، اول درکاریز بم گاز دار منفجر می کنند وبعد ازآن به خاطر این که خوب خاطرجمع شوند ، کاریز را درچندین جا چنان منهدم می کنند که خاک برداری وصاف کردن مجددش زور فیل وبازوی رستم می خواهد. بدین منوال نه تنها چهل، پنجاه نفردرکاریز زنده به گور می شوند ، بلکه شاهرگ گردن بینی حصار را نیز می برند وخشکسالی بی هنگام رابر باغ ها وکشتزار ها تحمیل می کنند. "
حالا مرا به این کاری نیست که راوی داستان چه ضرورتی داشته است که درداستان خود نام منطقهء مشهوری را که در سه چهار کیلومتری جنوب کابل واقع واز کفر ابلیس مشهورتر است بیاورد واز موجودیت کاریز ویا کاریزهایی درآن منطقه یادآور شود که اصلاً وجود خارجی نداشته وندارند. زیرا من که درقریه شیوه کی سال های کودکی و نوجوانی ام را سپری کرده وبه گفتهء راوی داستان" کوچه ما " اطرافی شمرده می شوم، هزاران بارازوسط همین قریه یعنی ازمیان بازارک کوچک بینی حصار گذشته و نه تنها با مردم و دکانداران وبازاریان و کشاورزان آن قریه آشنایی دارم؛ بل با سنگ و چوب ووجب وجب آن جا آشنا هستم ، بنابراین می دانم که حتی یک کاریز نیز برای آبیاری زمین هایی که درشمال دریای لوگرواقع هستند ، یعنی قریه جات نیازی، قلعه بغلک، بینی حصار، پل سفید و قلعچه وجود ندارد. زیرا این مناطق از نهر بزرگ وتقریباً همیشه پرآبی که از دریای لوگر کشیده شده وتا چمن حضوری و منطقه جشن امتداد می یابد، سیراب می شوند. اما درمناطق جنوب این دریا، تا جایی که حافظه ام یاری می دهد کاریز های ذیل وجود دارند:
- کاریز دامنه کوه برنتی، برای آبیاری تربوزکاری های منطقه دامنه کوه سهاک شیوه کی . – کاریزهای قریه مموزایی ( محمد زایی ) های شیوه کی . – کاریز " چینو غندی " موسهی لوگر که آب شفاف وماهی های زیاد دارد؛ ولی کسی آن ماهی ها را نمی گیرد؛ زیرا معتقدند که خوردن آن ماهی ها بد شگون است وکوری ومیرگی را به دنبال دارد. – کاریز موچی موسهی لوگر -- کاریز دامنه مینار چکری که مربوط خاک جبار می باشد.
بنابراین خواننده یی که ازآن منطقه ولایت کابل است، چگونه به صحت این داستانی که بنابر ادعای نویسنده اش عمدتاً تاریخی خوانده شده است، باور خواهد کرد؟ ازسوی دیگردربینی حصارقریه های متعددی وجود ندارد. زیرا بینی حصار متشکل از چند خانه و چند قلعه و زمین های کشاورزی است همراه با چندتا دکان. ازسوی دیگر این مسأله نیز قابل تردید است که انگارشوروی ها درسه کیلومتری شهرکابل جایی که درآن زمان درمحراق توجه ژورنالیستان و جاسوسان شرق وغرب بود، بم گاز دار استعمال کرده باشند. همچنان تا جایی که من می دانم ، بینی حصارو قریه جات اطراف آن هرگزخط پیشترین مدافعه دولت به مقابل مجاهدین – حتی دربحرانی ترین ودشوارترین سال های جنگ -- نبوده است تا مجاهدین بتوانند درعقب این خط چه از طرف روز وچه از طرف شب فعال باشند وبه این سوی خط نفوذ کنند. وازسوی دیگرنه من ونه هیچ افسروسربازی که درآن زمان درقوای مسلح افغانستان خدمت می کردند، هرگز نه شنیده ونه دیده بودیم که روس ها برای ازبین بردن مجاهدین سابق به استعمال بم های کیمیاوی یااسلحه کشتاردسته جمعی متوصل شده باشند، زیرا دولت شوروی وقت نیزمانند اکثر کشورهای جهان امضاء کنندهء میثاقی بود که درآن ازاستعمال اسلحه کیمیاوی وباکترلوژی درهرگونه شرایطی هشدارواخطار داده شده بود. اما سروصدا هایی که داکتر صاحب درمورد استعمال اسلحه کیمیاوی ازطرف روس ها شنیده است، درآن زمان ازسوی رسانه های غربی به راه انداخته شده بود واین تبلیغات چی های آنان بود که به گفتهء داکتر صاحب شب وروز" قوله " می کشیدند واین مسأله را تبلیغ می کردند ؛ اما هیچکسی نتوانست تا آخرین روز خروج ارتش سرخ از افغانستان کوچکترین سند محکمه پسندی دراین زمینه ارائه کند. بنابراین مشکل نویسنده کتاب به تصورمن این مسأله می تواند بود که درتاریخی که نوشته است بیشتر به تبلیغات مخالفین ویا افواهات سرچوک کابل قیمت داده است تا به واقعیت های تاریخی آن زمانه ها . مثلاً وی درصفحه 28 ج2 با چنان قاطعیتی از دفن محمد داوود وهفده جسد دیگر که در روز هفتم ثور به قتل رسیده بودند درتپه مرنجان ودرچند قدمی قبر نادرشاه خبر می دهد که انگار خودش درهنگام به خاک سپردن اجساد در آن محل موجود بوده باشد :
<< " .. عصر روز نهم ثور هفده جسد سوراخ سوراخ را به تپهء مرنجان درچند قدمی مزار نادرشاه انتقال می دهند. این اجساد همه به خانواده رئیس جمهورسابق تعلق داشتند. .. نزدیک شامگاه باد هرزه ای دامن سفید دخترجوانی راکه باخاک ولکه های خون بود وکنار نعش محمد داوود افتاده بود، پس می زند ویکی ازافسران انقلابی که سردستهء گورکن ها بود به رفیق دم دستش می گوید : " رفیق ! ما زن کــُش وکودک کــُش نبودیم. اما حالا چرا؟ " رفیقش با گلوی بغض کرده آهسته جواب می دهد : " عاقبت به خیر! می ترسم خون ناحق دامن همه را بگیرد! " پیش از فرا رسیدن تاریکی ، آن هفده نفر را بدون کفن به نادرشاه تحفه می کنند ! وافسر پرسشگر چند لحظه پیش گمان می برد که نادرشاه به او می گوید: " به زودی انتقام می گیرم واین پشته را ازکشته پرمی کنم! " >>
واین درحالی است که همین امسال همه مردم کشورازطریق رسانه های خبری وتصویری خواندند ودیدند وشنیدند که جسد محمد داوود واعضای خانواده اش که درمنطقهء پلچرخی کابل درزمان حفیظالله امین جنایتکار زیر خاک شده بود، بنابر کمک ورهنمایی " جنرال پاچا میر" که درهنگام دفن اجساد درآن جا حضور داشت، کشف وپس از بازشناسی با تشریفات خاص دولتی دریکی ازتپه های عقب قصر دارالامان به خاک سپاریده شد.گفتنی است که نویسنده و پژوهشگر سرشناس کشور آقای صبورالله سیاه سنگ نیزدریکی ازنوشته های گرانسنگ پژوهشی اش " وآن گلوله باران بامداد بهار " به چند وچون وچگونه گی این حادثه پرداخته وبسیاری از حقایق وحرف های ناگفته را درمورد کشته شدن محمد داوود واعضای خانواده به میدان کشیده است. نکتهء جالب وواقعاً خنده آوردراین بریده یی که ازص28 ج2 کوچه ما " آورده ام حرف های نادرشاه است ، همان مرد عهد شکنی که درتاریخ به نام نادرغدارمشهور است،زیرا سوگندی راکه به قرآن خورده ودرحاشیهء آن امضاء کرده بود، شکسته و امیر حبیب الله کلکانی مشهور به بچه سقاء را با جمعی از یارانش با غدر ونیرنگ به توپ پرانده بود. آری همین شخص قرآن خور وسوگند شکن در" کوچه ما" صاحب چنان کراماتی می شود که به خاطر انتقام گرفتن از قاتلین محمد داوود و خانواده اش می تواند تپه مرنجان را ازکشته پــُرکند!! بگذریم.
بدینگونه نکات فراوان دیگری که من خود دربارهء آن ها آگاهی کامل دارم دراین اثر تاریخ گونه مشاهده می شود مثلاً درص 20 ج2 چنین می خوانیم :
" .. تقریباً جنگ مغلوبه می شود وقدیر نورستانی وزیر داخله ، با قوماندان گارد وجمعی از مدافعان شهامت وپایداری کم نظیری ازخود نشان می دهند. قدیر زخمی می شود وصاحب جان قوماندان گارد جان می بازد. "
اما صاحب جان مرحوم درگارد ریاست جمهوری جان نمی بازد ؛ بل چون قطعات تحت امر وی پس از ساعت ها نبرد با قیام کننده گان تلفات فراوان دیده و رئیس جمهور بیهوده بودن مقاومت بیشتر رادرک می کند، به صاحب جان وظیفه می دهد تا دست ازمقاومت بردارند. این جریان را فضل الرحمن جگرن آمر اوپراسیون گارد جمهوری به صورت مفصل نوشته ودر" آن گلوله باران بهار .. " نوشتهء صبورالله سیاه سنگ انعکاس یافته است. بنابراین، پس ازآن که قیام کننده گان داخل گارد می شوند وافراد را خلع سلاح می کنند، صاحب جان خان نیز گرفتار و به رادیو افغانستان انتقال می شود وپس از مدتی بنابرامر امین جنایتکار تیرباران می گردد. اگرچه من نیز جریان مقاومت دلیرانه گارد جمهوری وبعداً جریان اسیرشدن قوماندان گارد صاحب جان را درصفحات 142 و144 اردو وسیاست به صورت فشرده آورده ام، اما باید گفت که روزهشتم ثور پس ازآن که ازدارالامان به خانه رسیدم پس ازساعتی با یکی ازدوستان به رادیو افغانستان که ستاد فرماندهی قیام مسلحانه بود برای دیدن رفقا و دادن گزارش از صحتمندی افسران قرارگاه فوایمرکز رفتیم. درآن جا با برخی ازدوستان ملاقات کرده وچون از کناراستدیویی که صاحب جان مرحوم وعده یی از افسران ورجال دولتی درآن نگهداری می شدند می گذشتیم، به آن ستدیو نیز داخل شدیم. درآن جا صاحب جان را دیدم که هنوز هم لباس افسری با علایم جگرنی به برداشت و سخت پریشان ، ناامید و آشفته حال به نظر می رسید.البته از دیدن وی درآن جا وباآن حالت بسیار متأثر شدم ، زیرا وی دوست من بود. ما دریک قطعه خدمت می کردیم . او به من سخت اعتماد داشت و تنها این من بودم که می توانستم وی وضابط تولی وی بریدمن جان محمد سالم را به سرنگونی نظام شاهی وآوردن نظام جمهوری دعوت کنم که چنین هم شد و من این موضوع را باتفصیل بیشتر دراردو وسیاست آورده ام. باری، اشک های صاحب جان با دیدن من بی اختیار جاری شد و با ناامیدی فراوان گفت خدا می داند سرنوشت من چه خواهد شد؟ اما اگر تومی توانی لطفاً همین حالا به خانواده ام در خوشحال مینه خبر بده که تاهمین لحظه زنده هستم وبرای شان بگو که برایم دعا کنند تا زنده وسلامت به نزد شان برگردم. من وی را دلداری داده ورویش را بوسیدم و به هرترتیبی که بود به خانواده اش پیغام وی را رسانیدم. اما دریغا که آن خفاشام خون آشام درشب همان روز ویا بعد ازگذشت چند روز وی را بدون محاکمه تیر باران کردند ومن پس ازآن روز هرگز وی را ندیدم. خدایش بیامرزد !
همچنان تا جایی که به من معلوم است قدیر نورستانی نیز درگارد جمهوری زخمی نشده بود، بل وی هنگامی که برای سازماندهی مقاومت دربرابرقیام کننده گان جلسه وزرا را ترک کرده وبه سوی دفترش می رفت، درعرض راه زخمی شد و به شفا خانه چهار صد بستر اردو انتقال یافت.
اما این گونه کاستی ها واشتباهات اگردرنوشته های ابجد خوانانی مانند من دیده شوند، باکی نیست زیرا خواننده می داند که نه مسلک من نویسنده گی و تاریخ نویسی بوده است ونه دراین رشته کدام سابقه وسایقه یی داشته ام؛ اما آنان از نویسنده گان مطرح وصاحب نام مثل آقای اکرم عثمان توقع دارند که حرف دقیق و مستند و آخررا بشنوند. نه سخنانی را که بر اساس شایعه و آوازه و افواه نوشته شده وبیش ازاین نیز شنیده اند. به چند مثال دیگر که نمایانگر عدم دقت نویسنده درتاریخی که نوشته است می باشد، توجه فرمایید:
درص 544 ج1 چنین می خوانیم :
" .. درهمین لحظه اقامتگاه سردار عبدالولی در محاصره سربازان ضیاء مجید بود ومبادله شدید آتش بین محافظان خانه وسپاهیان مهاجم درگرفته بود.."
واین درحالی است که ضیاء مجید مدیر پیژند قطعه انضباط قوایمرکز بود. درتشکیل آن مدیریت یک معاون ، یک تایپست و یک امربر موجود بود که با ضیاء مجید جمعاً چهار نفر می شدند. پس حالا این همه سربازان را ضیاء مجید ازکجا پیدا کرد که با آنان خانه سردار عبدالولی را محاصره کرده باشد؟
یا درص 561 ج1 چنین می خوانیم :
" ... دقایقی بعد میوندوال ملبس با لباس سرمه ای وسروروی آراسته آماده رفتن می شود وکناردست عظیمی درموتر جیب می نشیند. عراده راهی ارگ جمهوری می شود. "
درحالی که میوندوال مرحوم سوارموتر تیزرفتار سرخرنگ خود شد ، نه سوار موترجیپ قطعه انظباط. دریورش که مرد سالخورده یی بود و موتر را راننده گی می کرد ازمن پرسید کجا بروم ؟ گفتم به سوی ارگ جمهوری. بعد میوندوال مرحوم ازمن خواست تا درپهلویش درسیت عقبی موترش بنشینم که امرش را اطاعت کردم . اما برخی ها خواهند گفت که مگر این موضوع کوچک قابل یادآوری می تواند بود؟ بلی، زیرا نشستن شخصیت برجستهء سیاسیی مانند میوند وال درموتر جیپ می توانست دست کم تحقیری پنداشته شود نسبت به آن مرد محترم ازطرف این تنابنده . اما من که مامور ومعذور بودم وهیچ چاره یی جز اجرای امر رئیس دولت که درآن موقع وزیر دفاع نیز بود، نداشتم تا آخرین لحظه یی که آن مرحومی را درکنار دروازهء کوتی باغچه ارگ ترک گفتم، با کمال احترام مطابق شأن و مقام وی برخورد کرده بودم. درهمین رابطه درص 563 ج1 بدون این که نام مأخذ را بگیرد ازص 106اردو وسیاست که آمده بود : " .. عبدالقدیر که درآن وقت قوماندان ژاندارم وپولیس بود، درمحضر ما به نزد محمد داوود قسم خورد که نامبرده خود کشی کرده است " با تغییردادن برخی کلمات چنین نقل قول می کند :
" .. می گویند محمد داوود ازشنیدن خبر خودکشی آن مردسخت تکان خورده بود وقدیر نورستانی – قوماندان ژاندارم وپولیس – درمحضر اعضای کمیته مرکزی سوگند یاد کرده بود که هیأت نحقیق – افسران زیردستش وی را نکشته اند."
گفتنی است که این جانب نه عضو کمیته مرکزی بود ونه این حرف ها را قدیردرکدام اجلاس کمیته مرکزی ذکر کرده بود؛ بل نامبرده درصبح همان روزی که خبر خودکشی میوندوال نشر شده بود واتفاقاً من و دوسه تن ازاعضای محکمه نظامی که دررأس ما دگرجنرال غلام فاروق خان مرحوم رئیس محکمه نظامی به خاطر موضوع خاصی به نزد رئیس جمهور رقته بودیم، دفعتاً داخل دفتر رئیس جمهور شد و پس از شرح ماجرا سوگند خورد که موضوع خود کشی میوندوال حقیقت دارد.
به همین ترتیب درص396 ج1 در مورد واقعه سوم عقرب 1344خ بدون این که دربارهء کسی که امر فیررا برشاگردان مکتب ها و محصلین دانشگاه کابل داده بود، روشنی بیندازد وحتی نامی از وی بگیرد، باز هم بدون ذکر هیچ منبع ومأخذ چنین الله توکلی وار می نویسد : " .. مظاهره چی ها را که اغلب جوانک های پانزده بیست ساله بودند ومثل شگوفه های نوشگفته ومعطر به نظرمی آمدند رگبار گلوله های آتشین تکاند وده ها کشته وزخمی زیردرخت ها فرش شدند .. "
درحالی که بنابر شهادت تاریخ تعداد کشته شده گان آن حادثه از سه تن تجاوز نمی کرد. وتعداد زخمی ها نیز آنقدر زیاد نبود که زیردرختان فرش شده باشند . شاهد این موضوع هم نویسندهء این سطور است که درهمان روز بنابرامر قوماندان کندک به محل حادثه رفته بود. و هم جناب سلطان علی کشتمند که در تظاهرات اشتراک داشتند و به همین جرم پس از پایان ماجرا همراه با زنده یاد طاهربدخشی زندانی شدند. جناب کشتمند در ص 116 جلد اول یادداشت های سیاسی خویش نوشته اند که ازاثرفیرسربازان سه نفر که یک تن آنان محصل ودوتن دیگر محصل نبودند به قتل رسیده وعده ای زخم برداشتند. اکادمیسین جناب دستگیرپنجشیری نیز که خود یکی ازاشتراک کننده گان فعال این تظاهرات بوده و همراه با شهرالله شهپرارتباط رهبری حزب رابا رهبری مظاهره ( طاهر بدخشی، سلطان علی کشتمند ) تأمین می کردند، در صص184-189" ظهوروزوال .." جریان سوم عقرب را به صورت مفصل نوشته و متذکر شده است که ازاثر فیرسربازان، شکرالله متعلم ودل جان که نام اصلی اش حسن وپیشه اش خیاطی بود با یک تن دیگر جان باختند و عبدالرب پنجشیری با یکتعداد دیگر جوانان زخمی شدند. اما نه جناب پنجشیری ، نه سلطان علی کشتمند ونه هیچ پژوهشگری ننوشته اند که تعداد کشته ها وزخمی ها آن قدر بوده باشد که درزیر درختان فرش شده باشند.
بنابراین می توان گفت که اگرچه نویسنده داستان حق دارد برای پیشبرد داستانش چنین هم بنویسد : " .. ده ها کشته وزخمی زیر درخت ها فرش شدند " ولی حق ندارد یک حادثهء تاریخیی را که مردم شاهد آن بوده وجریان آن را به چشم سرمشاهده کرده اند، خلاف واقعیت بازتاب دهد.
به همین ترتیب درص 576 ج2 اشتباه تاریخی دیگری مرتکب می شود که همه افسران وسربازان گارنیزیون کابل وازجمله من و مسؤولین امنیتی میدان هوائی کابل شاهدش بوده ایم :
" یک روز پیش تر، عصریا شامگاه روز کودتا بنین سیوان که برنامه اش را به طور قطع شکست خورده وبرباد رفته دیده بود، می کوشید براساس تعهدی که به نجیب سپرده بود، جانش را نجات دهد واو را با خود به خارج ببرد. شب آن روز استثنایی ، همراه با رئیس جمهور به میدان هوایی می رود تا از آنجا به دهلی پرواز نمایند .."
دراین نوشته نخست معلوم نیست که منظور نویسنده ازاستعمال واژه کودتا چیست؟ زیرا چه درآن شب و چه درروزان وشبان پسین آن روز کدام کودتایی درشهرکابل به وقوع نپیوسته بود ؛ ورنه نه تنها شهریان کابل بل تمام جهانیان ازآن آگاه می شدند. نکتهء دیگر این است که داکتر نجیب الله حین اقدام به ترک گفتن نا فرجام کابل ورها کردن اعضای حزب به دست سرنوشت موهوم ومظلم شان همراه با بینن سیوان به طرف میدان هوایی کابل نمی رفت. همراهان داکترصاحب درآن نیمه شب آقایان جنرال توخی ، جنرال جفسر ، شاهپوراحمد زی وعونی بوتسالی معاون بینن سیوان و جناب فلیپ کاروین مامورعالیرتبه ملل متحد ونویسنده کتاب "سرگذشت غم انگیز افغانستان " بودند که دردوموتر دارای آرم نماینده گی ملل متحد نشسته ونارسیده به میدان هوایی کابل از سوی پسته های لوای دوم گارد ملی متوقف ساخته شده بودند. اما سیوان درآن موقع هنوز درطیاره ملل متحد بود وسربازان جنبش ملی برایش اجازه نمی دادند تا ازطیاره پائین شود.
آری خواننده عزیز! نکات بسیار دیگری هم است که من به خاطر دراز دامن نشدن این مثنوی از خیر آن گذشتم، زیرا همین قدرهم احساسات رقیق برخی از دوستداران عزیز " کوچه ما " – راکه حتی این کتاب را تا هنوز ندیده ونخوانده اند - چنان جریحه دار ساخته است، که بی حوصله شده وبا شتاب تب آلودی شروع کرده اند به تلک وترازو کردن نویسنده این یادداشت ها ، نه به نقد کردن وسره را ازناسره جدا کردن دراین خزعبلات. اما مثل این که آنان آب رادرهاون می کوبند ، زیرا با دشنام دادن و ناسزا گفتن که نمی توان ازکسی دفاع کرد. اما آیا شگفتی آور نیست که همین آقایانی که حزب دموکراتیک خلق افغانستان را متهم به خفه نمودن صدای دگر اندیشان می نمودند، خود با شنیدن کوچکترین صدای مخالف رگ های گلو را می پندانند وهرچه از دهن مبارک شان بیرون برآمد نثار کسانی می نمایند که مانند آنان نمی توانند بیندیشند.
***
نکتهء دیگری که به ارتباط ارزش تاریخی این اثر می توان گفت ، این است که "کوچهء ما" آن طوری که ادعا شده است دربرگیرنده تمام وقایع سیاسی وتاریخی پنجاه سال اخیر نیست. زیرا این کتاب به شرح ماجراهایی پرداخته است که بیشتر مورد دلچسبی نویسنده ودوستانش بوده است. مثلاً ببینید که وی چگونه ازدوران طولانی حکومت دوکتور نجیب الله یعنی از کودتای 14 ثور 1365 که برضد ببرک کارمل فقید انجام یافته بود الی سقوط حاکمیت ح.د.خ.ا. که درحدود هفت سال می شود، با چه ساده گی وبا چه اختصار می گذرد ؛ ولی مسأله "بروتوس تو هم ؟* " را چندین بار تکرار می کند. مگر دراین سال ها که آتش وخون در شهر کابل می بارید ، ساکنین " کوچه ما " راحت وآرام بودند وهیچ خطری متوجه شان نبود؟ مگر درهمین سال ها سازمان الفاعده به سرکرده گی اسامه بن لادن به کمک محاهدین سابق نشتافتند و نخستین کاروایی شان راکت باران پیهم شهر کابل درمطابقت کامل با پلان آی اس آی پاکستان که کابل باید بسوزد جامه عمل نپوشید؟ مگر درهمین سال ها مجاهدین سابق با مرگبار ترین راکت های ضد هوا ( ستنگر) ازسوی امریکایی ها مجهز نشدند و چندین هواپیمای مسافربری نظامی وملکی را ازبین نبردند؟ پس درکدام سطر وصفحه این اثرحتی اسمی ازاسامه وسازمان القاعده گرفته شده است؟ مگردرهمین سال ها خوست سقوط نکرد وسقوط خوست فتح بابی نشد برای تحت فشار قرار دادن گردیزو لوگر و تحت فشار قراردادن کابل و" کوچهء ما " ؟ باشنده گان "کوچه ما " باید به یادداشته باشند که درهمان سال های نخستین ظهوراسامه درافغانستان یکی ازراکت های کوری را که توپچی های عربی بالای کابل فیر کرده بودند،درست درجوارمسجد حاجی یعقوب یعنی چند متری شمال " کوچه ما " اصابت کرده بود که از اثرآن ده ها نفر قربانی شده بودند. بیخی یادم است که حتی پارچه های گوشت تن رهروان آن سرک به درختی که درمقابل جلبی وماهی فروشی وجود داشت، آویزان مانده بودند. پس اگر این کتاب تاریخی است ومسایل سیاسی کشور را به بررسی گرفته است چرا سال های دفاع مستقلانه راکه تمام منسوبان قوای مسلح افغانستان سه سال تمام دربرابر تجاوزهای پیهم نیروهای مختلط عربی ، پاکستانی ومجاهدین سابق ازخود پایمردی وشهامت نشان دادند و کودتای شهنواز تنی را نیز خنثی کردند، منوط به طرفداران داکتر نجیب می داند ، نه به دیگر افسران وسربازان؟مثلاً درص 573ج2می نویسد : " نیروهای وفادار به داکتر نجیب الله که عمدتاً درسپاه نیرومند زرهی وزارت امنیت دولتی خلاصه می شد ، توطئه تنی را خنثی می کنند. " ودرص 566ج2 نیز به تکرار می نویسد :
" نیروهای وفاداربه داکتر نجیب الله درنبردهای زیادی جنگاوران مخالف را به عقب می رانند ومجاهدین – که گمان می بردند به محض خروج نیروهای شوروی دولت کابل سقوط خواهد کرد- خلاف تصور درمی یابند که تا پیروزی کامل هنوز راه درازی باقی است. درجنگ جلال آباد که با پشت گرمی وحتی حمایت لوژستیکی ونظامی سپاهیان پاکستانی به وقوع پیوست ، نیروهای دولتی شکست سختی را برطرف مقابل تحمیل کردند..."
درحالی که هم درخنثی ساختن آن کودتا قطعات دیگر قوای مسلح اعم ازاردو و حارندوی وحتی اعضای ملکی حزب د.خ.ا. نقش برجسته داشتند وهم درجنگ جلال آباد که پرچمی وخلقی مشترکاً نه به خاطرگل روی داکتر صاحب نجیب الله شهید ؛ بل به خاطرنجات وطن و دفع وطرد تجاوز بیگانه گان برحریم مقدس کشور وحفظ استقلال وتمامیت ملی افغانستان تا پای جان رزمیدند وحماسه یی آفریدند که درتاریخ حرب منطقه بی نظیر و بی بدیل بوده است.
نکتهء دیگر این که اگر این کتاب را ورق بزنیم و بخواهیم نقش کشور های همسایه را درقبال اوضاع افغانستان بدانیم، می بینیم که آکه موسای یهودی از نخستین صفحات شروع می کند به توضیح وتشریح نقش منفی همسایه بزرگ شمالی . او هم لنین را وهم حزب کمونیست آن کشور را به چهار کتاب کافر قلمداد می کند ورهبران شوروی را دربسیاری حالات مسؤول تمام بدبختی ها وکشت وخون های سال های پسین می شمارد. اما این" آکه موسای روزگار دیده و میدان دیده "حتی یک بارهم از ایران یاد نمی کند ونمی گوید که آخوندهای ایرانی چگونه برای برادر کشی وادامه جنگ با دیسانت کردن هزاران قبضه اسلحه سنگین وسبک به مناطق هزاره نشین وقاچاق اسلحه به مرزهای شرقی شان،دست می یازیدند وبرآتشی که می توانست به سوی خاموشی برود، نفت می پاشیدند یک کلمه هم نمی گوید.
از سوی دیگر آیا با آوردن چند نام فرهنگی و یاد کردن چند نام نویسنده وشاعر می توان ادعا کرد که این کتاب عمدتاً مسایل سیاسی – فرهنگی پنجاه سال اخیر را به برسی گرفته است؟ مگر خواننده یی که به آرزوی خواندن یک رمان جالب 25 دالر پرداخته است، برای آشنایی با اشعار باقی قایل زاده و طالب قندهاری نمی توانست به تاریخ ادبیات کشور مراجعه کند و یا برای شناخت چهره های سیاسی کشور به ده ها کتاب ومجله یی که با دادگری بی طرفانه این آقایان را معرفی کرده اند ، رو آورد؟
***
سال ها پیش نویسنده جوان ودلیری ( ضیاء افضلی آتش ، گردانندهء وبلاگ غزل امروز افغانستان ) پس از خواندن داستان های مجموعه " قحط سالی " جناب کاندید اکادمیسین اکرم عثمان ، نقد کوتاهی نوشته ودراخیر نوشته اش این پرسش را نیزمطرح کرده بود که " آیا زمانش فرا نرسیده که شماری از آگاهان عرصهء ادبیات وهنر کشور ، اخوان ثالث وار بسرایند :
رسیده ایم من ونوبتم به آخر خط
نگاه دار جوان ها بگو سوار شوند
پاسخ من که آری است. تا ازشما چی باشد؟
پایان
 

درنگی بر رمان " کوچهء ما "

بازگشت به بالاي صفحه 

صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
تارنما و نشریهء پرچم  :: فهرست :: مضامين و پیامها-
پرش به: